Last Part

101 12 0
                                    

🍂🧡🥂

درست همون لحظه‌ایی که قرار بود به زندگی باکی پایان بده یه نفر وارد انبار شد و به ثور شلیک کرد... یک شلیک و بعد دو شلیک متوالی دیگه! هدف گلوله‌ها شونه و بازوش بود.
ثور روی زانو افتاد زمین و گیج به کسی که شلیک کرده بود خیره شد... امکان نداشت اون اینجا باشه! اون نمیتونست درست زمانی که همه‌چیز خوب پیش رفته بیاد و همچین کاری کنه.

زمزمه کرد: «لعنت بهت»
بعد بیهوش و غرق خون افتاد زمین...

لوکی کسی بود که بهش شلیک کرد! همون فردی که اظهار ندونستن میکرد از آدرس و اونا به حال خودش رهاش کردن! حالا اینجا بود درحالی که به برادرش شلیک کرده بود و از کجا معلوم که اون زنده میموند؟ خون زیادی داشت ازش میرفت...

اما لوکی مجبور بود! به هرحال یه نفر باید برادرش رو متوقف میکرد... از اونجایی که کسی از پسش برنمیومد خودش بهترین گزینه بود... فقط امیدوار بود مادرش از قضیه چیزی نفهمه چون خیلی ناراحت می‌شد... همینطور سیلوی! سیلوی اصلا دلش نمیخواست دوست پسرش اسلحه دست بگیره!

نفس عمیقی کشید و رفت بالای سر ثور ایستاد: «متاسفم برادر. نمیتونستم بذارم اینکارو کنی... ماجرای استیو نباید اینقدر کش میومد!»
رو کرد سمت بقیه: «زود باشید باکی رو ببرید! وقتی آمبولانس میاد نباید اینجا باشید»

ربکا و جسیکا سریع رفتن سراغ باکی و دستاشو باز کردن، باکی نیمه هوشیار بود و همین باعث تسلی خاطر ربکا میشد... خوشحال بود که نفس میکشه! با اینکه باکی، برادرِ رو مخی بود و همیشه باعث دردسر بود اما بازم برادرش بود... نمیخواست کسی اذیتش کنه یا اتفاقی براش بیفته!

مت در ماشین رو باز کرد و اون دوتا باکی رو سوار ماشین کردن، جسیکا پشت فرمون نشست و مت هم جلو کنارش، ربکا صندلی عقب نشست و سر باکی رو روی پاش گذاشت و موهاشو نوازش میکرد... جرئت نداشت به گونه باکی دست بزنه چون کامل خون مُرده شده بود و خیلی دردناک به نظر می‌رسید... با خودش گفت "درد زیادی رو تحمل کرده... امگا کوچولو... خوشحالم زنده‌ایی"

مت با به یاد آوردن چیزی گفت: «راملو کجا رفت؟»
جسیکا دنده رو عوض کرد و سرعت ماشین رو زیاد کرد: «احتمالا فقط میخواست جای باکی رو نشونمون بده... نمیخواست ثور بفهمه زنده‌ست! انگار از قضیه کشیده بیرون»

بعد هم به بیمارستان رفتن... دکترها یه چیزایی میگفتن که ربکا اصلا نمیفهمید... راجب مشکل ریه‌هاش گفته بودن که باید اینهمه آبی که توش رفته تخلیه بشه... یا روی بینی و گوشه لبش که باید بخیه بخوره...

مت کنار ربکا روی صندلی سرد بیمارستان نشسته بود، آروم دستشو گرفت: «اون امگا خیلی قوی‌تر از این حرفاست... نگران نباش»

ربکا تلخ خندید: «پس چرا خدا اینقدر داره اذیتش میکنه؟ از اول زندگیش تا الان... هرچیزی که دوست داشت رو از دست داد... درواقع... همه سعی کردن کنترلش کنن»

End of the line ( Steve X Bucky )Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt