Part 13

40 5 0
                                    

🍂🧡🥂

مرد دستشو سمتش دراز کرد: «راملو هستم! براک راملو! از آشناییت خوشبختم»
باکی که داشت از مرد خوشش میومد بدون تردید باهاش دست داد: «جیمز بارنز... تو میتونی باکی صدام کنی!»

****

توت فرنگیِ روی کیک رو برداشت و خورد: «تو چندسالته؟»
براک جا خورد: «چرا میپرسی؟»
باکی لباشو جمع کرد: «حس میکنم زیادی از من بزرگ‌تری»
براک پوزخند زد: «تو هم که بدت نیومده! ها؟»

باکی دستشو پشت گردنش کشید و به بقیه مردم توی کافه نگاه کرد، یه جورایی خجالت زده شده بود: «خب... نه...»

همون موقع موبایل باکی زنگ خورد، سریع جواب داد: «ربکا!»
خواهر باکی، ربکا پشت خط بود: «کدوم گوری هستی باکی؟»
باکی بیخیال گفت: «اومدم سر قرار!»
ربکا با حرص گفت: «هنوز یه ماه از مرگ استیو نگذشته! همین الان جوزف زنگ زده با کلی توهین میگه برای پسر شما هیچی جز...»
باکی پوفی کشید: «بهش بگو برو درتو بذار مرتیکه چروکیده! عوضی تو حتی استیو برات ذره‌ایی اهمیت نداشت! فقط میخواد گند بزنه به اعصاب و آبروم! درضمن خودش خوب میدونه همه‌چیز به خاطر اون سهام کوفتی بود»

ربکا آروم‌تر گفت: «خب حالا... با کی رفتی سر قرار؟»
باکی لبخند پر از لذتی زد و تو چشمای آلفای روبروش خیره شد: «بعدا برات میگم... فعلا بذار برم خوش بگذرونم»
بعد بلافاصله روی ربکا قطع کرد: «دختره‌ی سیریش!»

براک طبق عادت همیشگیش لبخند کجی زد: «این یه قراره؟»
باکی با پررویی گفت: «یه ماهه که همدیگه رو می‌شناسیم و چند بار هم به خونه من اومدی! طبیعتا قصدِ تو دوستی عادی نیست... بهتر نبود خیلی وقت پیش میرفتیم سر اصل مطلب؟»

براک خندید!‌ واقعا خندید!‌ باکی خیلی رک بود و بدون هیچ خجالتی منظورش رو میرسوند... ثور بهش گفته بود اون خیلی حاضر جوابه ولی اینکه از نزدیک متوجه همچین موضوعی میشد براش جذاب بود: «پس احتمالا اگه به تختم دعوتت نکنم خودت میای»

باکی زبونشو رو لبش کشید، با شیطنت و حالت اغواگرانه‌ایی گفت: «تصور اینکه حتی چند درصد بهتر از استیو باشی دیوونم میکنه!»

براک اخم کرد، احمق نبود و میدونست که قرار نیست رابطه رمانتیکی با باکی داشته باشه اما باکی داشت توی یه فضای عمومی بیشتر از حدش عمل می‌کرد...
متذکر گفت: «فروموناتو آزاد نکن! همه دارن می‌فهمن هورنی شدی!»

باکی نیشخند زد، پس موفق شده بود رایحه خودشو به مشام اون برسونه. با حفظ همون نیشخند گفت: «پس زودتر بریم!»

براک بدون تردید بلند شد و چندتا اسکناس روی میز گذاشت و کتشو برداشت و پوشید، باکی اونقدر هورنی شده بود که داشت روی اونم تاثیر میذاشت... سعی میکرد نفس عمیق نکشته ولی رایحه باکی چیزی نبود که بشه بیخیالش شد! اصلا چرا انقدر یهویی هورنی شده بود؟

End of the line ( Steve X Bucky )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant