Part 19

40 7 2
                                    

🍂🧡🥂

دو هفته تمام توی آپارتمان روبروی اون خونه بود... دو هفته بود که اون آلفا رو زیر نظر داشت و تک تک چیزایی که با دوربینش می‌دید رو یادداشت میکرد!

امشب، شبِ آخرِ قبل از عملیاتش بود و داشت آخرین چیزا رو یادداشت میکرد "روز آخر: ساعتِ رفت، ساعتِ برگشت، ساعتی که چراغ خاموش شد، کسی همراهش بود؟ جز خودش کسی اونجا بود؟ از بیرون چیزی سفارش داد؟ رفت و آمد مشکوک؟"

لیستش پر بود از همچین سوالاتی و جواب‌هایی که طی این دو هفته گرفته بود کاملا مورد رضایتش بود!

چراغ اتاق خواب که خاموش شد یادداشت کرد "ساعت یازده و سه دقیقه خاموشی"

بعد از نوشتنش موبایلش بلافاصله زنگ خورد، با دیدن اسم مخاطب بدون هیچ تردیدی برداشت: «ناتاشا!»

ناتاشا بدون سلام، آروم و مهربون پرسید: «فردا عملیاته؟»
واندا هومی گفت و بعد یه سکوت طولانی بینشون برقرار شد، واندا با تردید پرسید: «چیزی میخواستی بگی؟»

ناتاشا لرزون نفسشو داد بیرون که واندا متوجه اضطرابش شد: «نگران نباش... من از پسش بر میام! چرا اینقدر نگرانی؟ شایدم به خاطر اون آلفا ناراحتی»

ناتاشا سریع و کمی عصبانی گفت: «به خاطر تو نگرانم احمق! قراره یه خونه رو بفرستی رو هوا بدون هیچ نیروی پشتیبان! فقط خودتی و خودت! انتظار داری ریلکس بشینم تا برگردی؟»

واندا فقط خندید: «خودت بهم آموزش دادی چطور از پس همچین کارایی بربیام... به خودت شک داری؟»
ناتاشا پوفی کشید: «نه ولی... اگه وقتی میری خونه اون هم باشه چی؟ درجا می‌کشت! اون روانیه...»

واندا از دوربین به پنجره خونه اون خیره شد: «هممم اگه درست دیده باشم... داره سیگار میکشه... فعلا افسردگی بعد از جدایی داره روانی به نظر نمیاد!»

ناتاشا خندید و بعد گفت: «قول بده که...»
واندا سریع تو ادامه حرفش گفت: «سازمان رو سربلند میکنم رئیس! قول میدم!»

ناتاشا با تاسف گفت: «مسخره بازی در نیار. اینکه یکی از اعضای خود سازمان رو بخوای از بین ببری سربلندی نیست... اصلا این سازمان فقط یه اسمه! چند نفر دور هم جمع شدیم و بقیه رو می‌فرستیم جهنم! فقط اسمش ترسناکه! ولی خب... زنده برگرد! خودتو اونجا جا نذار»

واندا با لودگی گفت: «باشه مامی! هرچی تو بگی. شب هم به موقع میخوابم، غذامو هم کامل می‌خورم! دیگه؟ اوه مسواک رو یادم رفت»

ناتاشا که همچنان تاسف تو صداش موج میزد گفت: «خفه شو فقط! شب بخیر ماکسیموف.»
واندا با خنده گفت: «شب تو هم بخیر... عزیزم»

****

فرداشب واندا مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلش بود... میدونست که اون آلفا آخر هفته‌ها میره خوش گذرونی... اینو همه می‌دونستن حتی ناتاشا هم روش تاکید کرده بود که زمان خوبی برای اجرای نقشه‌ست!  واندا میدونست که ناتاشا قبلا با اون رابطه داشته پس به آگاهیش اعتماد کرد و طبق همونا تصمیم داشت امشب کار رو انجام بده...

End of the line ( Steve X Bucky )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang