🍂🧡🥂
بیهدف از خونه زد بیرون... دستشو توی جیبش کرده بود و آروم آروم قدم میزد... فقط میخواست وقت تلف کنه تا روزش تموم بشه! امروز روز استراحت بود ولی اصلا دلش نمیخواست توی خونه به یه سرگرمی عادی مشغول باشه... اون خونه براش کسل کننده بود! یه خونه خالی... بدون اینکه صدای خندههای کسی توش باشه! کسل کننده نبود؟ علاوه بر این هیچ روحی هم نداشت... پس چطور میتونست توی اون خونه دووم بیاره؟
دلش میخواست که میتونست با خونوادش زندگی کنه! اما کدوم خونواده؟ مادری که مطیع تصمیمات پدر بود و پدری که میخواست از پسرش یه آلفای سرسخت و بیاحساس بسازه! البته اکثر خونوادهها نسبت به فرزند آلفاشون همچین حسی داشتن! دست خودشون نبود... افکار غلط جامعه توی ذهنشون حک شده بود! جامعه حکم میکرد که یه آلفا چطور رهبری کنه و یه امگا چطور مطیع باشه... اما هیچکس راجب آلفاهایی با روحیه لطیف و امگاهای رهبر حرف نمیزد... انگار براشون وحشتناک بود!
خونواده استیو اعتقاد داشت که استیو باید یه آلفای مقتدر باشه! مثل اکثر آلفاها! اما استیو زود خسته میشد... استیو نمیتونست بذاره بقیه بهش تکیه کنن... استیو خودش دوست داشت توی بغل یه آلفای دیگه لم بده! البته اینم دوست داشت که آلفای خودش بهش تکیه کنه! یه رابطه دو طرفه و قشنگ... خستگیهای طرف مقابل رو به جون بخره و متقابلا بهش اجازه داده بشه تا اونم اعتراف کنه که خسته شده! از زندگی سخت و مشکلات زندگی، از مشکلاتی که با خونواده داره و چقدر دلش یه زندگی رنگارنگ و شاد میخواد!
متنفر بود از اینکه یه "آلفا" همیشه خودشو قوی نشون بده. حتی به تظاهر قوی باشه و امگا همیشه مورد محبت قرار بگیره! به اعتقاد استیو این بیعدالتی بود! نه امگاها همیشه ضعیف بودن و نه آلفاها همیشه قوی! به چشم خودش دیده بود که بعضی امگاها چقدر قوی هستن... حتی از یه آلفا قویتر!
تقریبا بعد از بیست سالگیش بود که فهمید همنژادگراست! یه آلفا که دوست داره با یه آلفا قرار بذاره... هرچند هیچوقت سمت یه آلفا نرفت و گرایش اصلیشو از خونوادش مخفی کرد... گاهی اوقات هم به ذهنش میرسید که شاید این یه تلقین باشه و فقط از روی کمبود محبت به آلفا نیاز داره به خاطر همین تاحالا وارد رابطه با یه آلفا نشده بود و امگاها رو ترجیح میداد...حتی گاهی اینم به ذهنش میرسید که شاید از دو نژاد خوشش میاد و این گرایشیه که داره! ولی تمام اینها فرضیه بود و بابتش به روانشناس هم مراجعه نکرده بود... شاید اون هم مثل اکثر اطرافیانش از حقیقت میترسید... استیو یه ترسو بود! خیلی خیلی ترسو!
بالاخره به پاتوقش رسید و وارد اونجا شد... چند وقتی میشد که یه کافه رو پاتوق خودش قرار داده بود و از قضا صندلی موردعلاقش مکان محبوب یه آلفای دیگه بود! یه آلفا با رایحه گرم و تلخ... بوی تقریبا تلخی مثل قهوه میداد که به شدت مورد پرستش بود و استیو اونقدر گرما ازش میگرفت که حس میکرد با یه لمس کوچیک ذوب میشه! لبخندش هم گرم بود! مهربون و برعکس رایحهش، شیرین!
این آلفا خیلی دوست داشتنی بود... مکالمههاشون گاهی اوقات طولانی بود و گاهی اوقات کوتاه... استیو خیلی دوست داشت همیشه طولانی باشه... بدون اینکه بخواد مجذوب شده بود و هیچ ایدهایی نداشت که قراره به کجا ختم بشه...
استیو هم رایحه شیرینی داشت! هرچند همه فکر میکردند رایحه اون تلخ و خنکه! چون با عطر و البته داروهایی که میخورد سعی میکرد رایحه خودشو مخفی کنه... مثل همیشه ترسو بود و با دروغ از حقیقت فرار میکرد! از واکنش اطرافیان میترسید. البته با رفتاری که همیشه باهاش میشد طبیعی بود! توی این موضوعات حتی به خونوادهش هم نمیتونست اعتماد کنه!
پشت میز توی کافه نشسته بود و رمان جدیدی که شروع کرده بود رو میخوند... چه ناراحت کننده بود که دختر داشت به مراسم ازدواج پسر موردعلاقهش میرفت! قلب مهربونش به خاطر شخصیت تخیلی رمان واقعا فشرده شد...
"جیلینگ جیلینگ" صدای باز شدن در کافه و پشت سر اون بوی دوست داشتنی که اومد باعث شد استیو سرشو بلند کنه و با آلفا چشم تو چشم بشه... اون امروز هم اومده بود و نگاهش قفلِ نگاه استیو بود...
استیو لبخند عمیقی زد... حواسش نبود ولی ناخواسته فُرومونهاشو داشت آزاد میکرد... این فُرومونها واکنش طبیعی بدنش نسبت به کسی بود که دوست داشت!آلفا سمتش اومد و با لبخند سلام داد... استیو هم سلام کرد و به صندلی روبروی خودش اشاره کرد تا اون بشینه... چند روزی میشد که اونو ندیده بود و دوست داشت بیشتر از بودنش استفاده کنه!
نشست و با حفظ لبخند گفت: «امروز شیرینتر از همیشهایی استیو! خیلی جالبه»
استیو شوکه شد! حالا به خودش اومد و فهمید که بوی شیرینش پخش شده. شرمنده و خجالتزده گفت: «متاسفم... واقعا متاسفم»
بعد هم از کیفش بطری آب و یه حبه قرص درآورد و خواست بخوره که مرد سریع مچ دستشو گرفت: «من یه آلفام! نزدیک به تو نشستم و مطمئن باش جز من کسی نتونسته بوی تو رو حس کنه... نیاز نیست مهارش کنی استیو!»
استیو یکم سرخ شد: «ثور... این موضوع خجالت آوره!»
ثور اخمی کرد: «اینکه رایحهات اینقدر دوست داشتنیه اصلا خجالت آور نیست!»استیو محوِ ثور شد! رایحهش برای ثور دوست داشتنی بود؟ سعی کرد افکارشو کنار بزنه... از کجا معلوم که آلفایی مثل ثور، همنژادگرا باشه؟ اصلا شاید یه امگا داشت! قرار نبود مثل رمانهای عاشقانه اینقدر راحت فرد مناسبش رو پیدا کنه چون اصلا فرد خوش شانسی نبود!
استیو دستی به گردنش کشید: «نمیخوام اذیتت کنم... فقط همین... به نظرم رو مخه»
ثور به گارسون اشاره کرد تا بیاد و سفارشش رو بگیره: «تو چیزای خیلی زیادی راجبم نمیدونی... اما اطمینان میدم بهت که حداقل رو مخ من نیست»
گارسون اومد و استیو وقت نکرد سوالش رو بپرسه... منظور ثور چی بود؟ میخواست بقیه کتابش رو بخونه ولی بودن ثور داشت دیوونهش میکرد... دقیقهها کند میگذشتند...
ثور درحالی که از نوشیدنیش میخورد گفت: «همیشه تنها میای... امگا نداری؟»
استیو پوزخند زد، پس اونم مثل خودش راجب این موضوع کنجکاو بود: «نه ندارم»
ثور نگاهشو دزدید: «عجیبه... تو آلفای جذابی هستی»
استیو سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه: «تو هم همینطور... بعید میدونم امگا نداشته باشی!»
ثور خندید و درحالی که انگار براش یه چیز عادی باشه گفت: «من همنژادگرام!»
🍂🧡🥂
ESTÁS LEYENDO
End of the line ( Steve X Bucky )
Fanfic(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد...