🍂🧡🥂
استیو داد زد: «آخ! ثور لعنتی! درد گرفت!»
ثور با حرص درحالی که خونه رو مرتب میکرد غر غر کرد: «بهت گفتم که قراره اسپنک بشی راجرز! به ریش پدرم قسم خورده بودم!»
استیو سمت ثور رفت... باید یه جوری مخشو میزد... نمیتونست تحمل کنه که اینقدر عصبانی شده چون به وضوح دید لحظهایی که بهش گفت خیانت کرده یا درواقع با باکی رابطه داشته، چقدر عصبانی شد اما خودشو کنترل کرد... یه جورایی ترسناک بود! البته حق هم داشت... حق داشت عصبانی بشه...
خوب بود که استیو نمیفهمید تو ذهن ثور چی میگذره! ثور داشت تصور میکرد که اون امگا رو داره تیکه تیکه میکنه و با لذت نگاهش میکنه... واقعا خوب بود که کسی نمیتونست ذهنشو بخونه.
استیو یقشو گرفت، سمت خودش کشید و محکم بوسیدش، بوسید تا اونو آروم کنه: «متاسفم... متاسفم که با منی... میدونم سخته... منم طاقت ندارم تو رو با یکی دیگه ببینم»
ثور که حالا آروم گرفته بود دستشو دو طرف صورت استیو گذاشت: «میدونی که دوست دارم نه؟ و میدونی که هیچوقت از بودن باهات پشیمون نمیشم... فقط از اون امگا عصبیم!»
بعد هم لب پایینی استیو رو گاز گرفت و بوسه کوچکی روش گذاشت... استیو پیشونیشو به شونه ثور تکیه داد: «خیلی خستم... خیلی زیاد... بیشتر از خودم عصبانیم! نباید اینقدر مخفیکاری میکردم... ممنون که کنارمی»
ثور فهمید که آلفای روبروش چقدر خستهس پس بیشتر چیزی نگفت و شونههای خم شدشو نوازش کرد... حداقل باید آرامش بینشون رو حفظ میکرد تا استیو اینجا احساس خوبی داشته باشه... ترجیح میداد از خیانتش چشمپوشی کنه... هرچند که قلبش داشت از درد و ناراحتی فشرده میشد و ذهنش همچنان داشت انواع سناریوهای ترسناک رو با اون امگا انجام میداد...
استیو یه آلفا با روح خسته بود! دلش میخواست به یکی تکیه کنه و بگه توان ادامه دادن نداره... خسته بود از اینکه به خاطر پدرش انقدر حقیقت وجود خودشو داشت مخفی میکرد! سرکوب کردن احساساتش چیزی نبود که به آسونی بشه انجامش داد! بالاخره یه روز کنترل از دستش خارج میشد و اونوقت بود که همهچیز از هم میپاشید! هرچند اگه الان هم میگفت پدرش چیزی که برخلاف قوانین جامعه باشه رو باور نمیکرد... بهش میگفت مریضه و باید بره پیش روانشناس...
استیو آروم گفت: «ممنون ثور»
ثور هم مثل اون آروم گفت: «واسه یه بغل نیاز نیست تشکر کنی»
استیو تلخ خندید: «جز تو کی میاد منو بغل کنه؟ یه آلفای ضعیف و...»
ثور عصبی استیو رو از آغوشش جدا کرد و تو چشماش خیره شد: «تو ضعیف نیستی! همهی احساسات تو با ارزشه! اینکه دلت میخواد بغلت کنم نشونه ضعف نیست؛ نشونه قدرتیه که تو گفتن احساساتت پیدا کردی استیو! لطفا اعتماد به نفستو حفظ کن!»
استیو ابرو انداخت بالا: «فکر کنم از جمله آخرت یه چیز اشتباهی برداشت کردم چون...»
YOU ARE READING
End of the line ( Steve X Bucky )
Fanfiction(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد...