🍂🧡🥂
کلافه توی خونه راه میرفت... هرچی به باکی زنگ میزد جواب نمیداد... یه روز از آخرین مکالمهشون گذشته بود... مکالمه افتضاحی بود! به خصوص اینکه توی خونه پدر و مادرش بودن. حالا ربکا توی خونه خودش بود، درحالی که به معنای واقعی اضطراب و عصبانیت داشت از پا درش میاورد!
به وینیفرد زنگ زد: «مامان؟ هنوز ماشینش اونجاست؟»
وینیفرد که مثل ربکا مضطرب بود گفت: «آره همینجاست... ربکا؟ نکنه بلایی سرش اومده باشه»ربکا کوتاه خندید: «در این حد دست و پا چلفتی نیست... نگران نباش»
وینیفرد لبخند محوی زد که البته ربکا از پشت موبایل ندید: «لطفا تا فردا یه خبری ازش پیدا کن... پدرت رفت خونهش ولی اونجا نبود... هیچ دوست صمیمی هم نداره که بره اونجا... هتل هم بعید میدونم»توی گوش ربکا صدای بوق پیچید: «مامان باید قطع کنم پشت خطی دارم»
وینیفرد سریع گفت: «دوست دارم عزیزم مراقب خودت باش خداحافظ»پشت خط ربکا، متیو بود! متیو مورداک! اگه توی همچین موقعیتی اون بهش زنگ میزد یعنی دردسر واقعا به وجود اومده بود... یه چیزی که ربکا خوب فهمیده بود این بود که هروقت سروکله دو نفر پیدا میشه یعنی 'دردسر داره شروع میشه!'
نفر اول برادر احمقش بود که حس میکرد همیشه باید نجاتش بده! به هرحال ربکا یه بتا بود و نسبت به امگایی که برادرش بود یه حس مثل بادیگارد داشت! نفر دوم هم متیو بود! از کارن شنیده بود که اونم همچین مشکلی با مت داره... با تفاوت اینکه مت خودشو وارد دردسر میکنه... دردسری که هیچ ربطی بهش نداره و این تماس هم قطعا شروع ماجرای جدید بود...
جواب داد: «مت؟»
مت حرف زد ولی از صدای پر آرامشش اینبار خبری نبود: «سلام ربکا. باید بیای اینجا!»
ربکا جا خورد: «چرا؟ اتفاقی افتاده؟»
مت با تردید گفت: «ما از ماجرای باکی خبر داریم و...»
ربکا سریع گفت: «دارم میام. ده دقیقه دیگه اونجام.»نفهمید چطور آماده شده و چطور خودشو به دفتر مت و فاگی رسونده... الان حتی براش مهم نبود که چرا و چطور مت از این ماجرا خبر داره فقط اینو میدونست که باکی الکی غیبش نزده! باکی کسی نبود که بیخبر کاری کنه! حتی واسه آب خوردن هم همه باید با خبر میشدن! به خاطر همین ربکا لحظه به لحظه بیشتر متوجه اهمیت قضیه میشد... دلش نمیخواست به مادر و پدرش خبر بده چون میدونست نگرانی بیشتر اونا قرار نیست بهش کمک کنه و البته مادرش ممکن بود حالش بد بشه...
خودش به اندازه کافی غرق تو مشکلات باکی بود و ترجیح میداد بیخبر و با کمک وکیلش این مشکل رو حل کنه... نه تنها مت... بلکه جسیکا، کارن و شاید فاگی هم درگیر این موضوع بودن و این قلب ربکا رو گرم میکرد...
به دفتر رسید و با عجله وارد اونجا شد: «مت! من اومدم!»
کارن بلند شد و رفت سمت ربکا: «آروم باش... بهتره آرامش خودتو حفظ کنی»
فاگی از اتاق مت خارج شد: «منتظرته... برو داخل»
YOU ARE READING
End of the line ( Steve X Bucky )
Fanfiction(Stucky & Thundershield) AU -خلاصه: استیو، آلفای همنژادگراییه که بالاخره عشق واقعیشو پیدا میکنه اما یه امگا سر راهش قرار میگیره که باعث میشه احساسات استیو پیچیدهتر از قبل بشه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: اگر این آخرین نفس من باشد...