Part 2

98 21 4
                                    

🍂🧡🥂

ثور خندید و درحالی که انگار براش یه چیز عادی باشه گفت: «من هم‌نژادگرام!»

استیو شوکه شد! اصلا انتظار همچین چیزی نداشت! همین چند دقیقه پیش داشت راجب اینکه زندگی واقعی یه رمان نیست با خودش حرف میزد ولی الان انگار وسط یه رمان عاشقانه بود!

ثور با دیدن قیافه استیو وا رفت... درواقع ناامید شد! فکر میکرد واکنش بهتری از استیو دریافت کنه و ریسک کرد که حقیقت رو گفت اما الان پشیمون بود... گفتن حقیقت گاهی اوقات اونقدرا خوب نبود...

زمزمه کرد: «نکنه تو هم از هم‌نژادگراها متنفری؟ لعنتی»

موبایل و کیف پولش رو از روی میز برداشت و بلند شد که بره... نمیتونست بیشتر بمونه و قیافه شوکه شده استیو رو تحمل کنه! قلبش ترک برداشته بود! اگه ولش میکردن همونجا وسط کافه شروع میکرد به اشک ریختن!

استیو وقتی فهمید واکنش بدی نشون داده سریع دستشو گرفت: «ثور! من فقط تعجب کردم... بهم حق بده!»

ثور با تردید و حفظ همون اخم نشست: «ولی این موضوع عجیبی نیست استیو! همه‌ی آدما مثل هم نیستن»

استیو سکوت کرد و ثور که اضطرابش داشت بیشتر میشد با پاش رو زمین ضرب گرفت: «تو فکر میکنی من یه عوضیم که فقط به امگا راضی نمیشه نه؟ یا یکی که دلش می‌خواست امگا باشه؟ اگه همچین چیزی فکر میکنی صادقانه بگو تا منم راحت برم... فکر می‌کردم روشن‌فکرتر از این حرفا باشی»

استیو یکم به جلو خم شد و آروم گفت: «چطور میتونم به همچین مزخرفاتی فکر کنم وقتی منم مثل توئم؟ فقط تعجب کردم یه نفر مثل خودمو دیدم»

ثور مثل استیو شوکه نشد! برعکس اون یه لبخند مهربون بهش زد، احمق نبود و یه حدسایی راجب استیو داشت حالا هم مطمئن شده بود و خدا میدونست چقدر خوشحاله: «یه حدسایی زده بودم... ولی ممنون که بهم اعتماد کردی استیو!»

بعد هم دست استیو رو گرفت و با انگشت پشت دستشو نوازش کرد، استیو سریع دستشو کشید بیرون و با حرص گفت: «تو رو نمیدونم ولی اگه یکی منو ببینه بد میشه!»

بعد هم با زانوش به زانوی ثور کوبید: «فکر نکن نفهمیدم هی سعی میکنی باهام لاس بزنی مرد! ناسلامتی خودم یه آلفام!»

ثور قهقهه زد! واقعا خندید! استیو جذاب‌ترین و بامزه‌ترین آلفایی بود که توی کل عمرش میدید...

ثور با همون خنده گفت: «من تسلیمم! هرچی تو بگی»

استیو حس می‌کرد حالا شرایط تحت کنترل خودشه... رابطه ورس واقعی همین بود؟ همه‌چیز به اتفاقات توی تخت محدود نمیشد‌... استیو از ورس بودن توی زندگی عادیش هم لذت می‌برد و دلش می‌خواست تجربه‌های بیشتری با ثور داشته باشه! بیشتر آشنا بشه و شاید چیزهای دیگه... اما شاید اونا فقط درحد دوست بودن؟ شاید نمیشد قضیه رو جدی کرد... اگه هم میشد استیو گاهی اوقات خیلی خجالتی میشد پس امکانش زیاد نبود.

End of the line ( Steve X Bucky )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang