ششم می" - روز تولد بکهیون.
با صدای زنگ گوشیش چشمهای سنگینش رو باز کرد و با برخورد نور پنجره بهشون دوباره پلکاشو روی هم گذاشت. با اخمی پررنگ و چشمهای بسته دستش رو برای پیدا کردن گوشیش روی تخت میچرخوند و بلاخره با پیدا کردن اون شئ کوچیک و برداشتنش چشمهاشو باز کرد. با دیدن اسمی که رو صفحه گوشیش خودنمایی میکرد از جاش پرید و چشماشو مالید تا اسم رو واضح تر ببینه.
"Handsome oh"
وقتی مطمئن شد دقیقا چه شخصی داره بهش زنگ میزنه، صداش رو صاف کرد و گوشی رو با اضطراب به گوشش رسوند.
+الو؟
-هی بکهیون.. سهونم.. میخواستم ببینمت امروز.. وقت خالی داری؟
با دستپاچگی جواب داد.
+ام.. خب آره کل روز بیکارم.. کجا همو ببینیم؟
-اون دریاچه رو یادته؟ دریاچه ای که با لوهان و جونگین رفته بودین.. همونجا.
بادش خالی شد و نفسش رو خالی کرد. باید اینجوری میخورد تو ذوقش؟
+باشه.. پس یه ساعت دیگه اونجام.
تماس رو قطع کرد و از جاش بلند شد.
+جا کم بود اوه سهون؟ باید حتما جلوی اون دریاچه کوفتی همو ببینیم؟ دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم که دست از دوست داشتن لوهان برداری!
بعد مسواک زدن و خوردن صبحانش، تیشرت مشکیای از بین لباساش بیرون کشید و با شلوار لی ابی تیره رنگی ستش کرد. دقایق و ثانیه ها میگذشتن و این لبهای بکهیون بود که همراهشون تکون میخورد و یک لحظه هم متوقف نمیشد..
+واقعا نمیفهمم.. من چیم از لوهان کمتره؟
کمی مکث کرد و با تردید سمت آینه قدم برداشت، دستهاشو روی تک تک اجزای صورتش کشید و چشمهای بادومی و مشکی رنگش رو ریز کرد تا بهتر ببینه.
+چشمام که اوکیه.. لبام.. بهتر از این امکان نداره. موهام نرم و خوشبو و اندامم که حرف نداره، فقط بینیم میمونه که..
باقی حرفش رو با نزدیکتر شدن به آینه و گرفتن نوک بینیش و بالا کشیدنش خورد و چند ثانیه توی همون حال موند.. حالا که بهش دقت کرده بود اونقدرا هم که فکر میکرد بینیش بد نبود!
+حالا فوقش عمل میکنم.. ولی جدا خوبه ها.
همچنان مشغول چک کردن اعضای بدنش بود و داشت خودش، دستهاش و کمرش رو تحسین میکرد که چشمش به انعکاس ساعت توی آینه خورد.. لعنتی به خودش فرستاد و روشو از آینه برگردوند تا از اتاق بیرون بیاد که پاش به لبه تخت گیر کرد و... بهتر از این نمیشد! وقتی به خودش اومد بدنش روی پارکت پهن شده بود و درد خفیفی توی کمرش حس کرد.
-با تمام وجودم میگم.. فاک بهت بیون بکهیون!
از روی زمین بلند شد و گوشیش رو از روی تخت برداشت و بیحوصله اون رو توی جیب پشتی شلوارش انداخت. از خونه بیرون زد و با تمام عجله ای که داشت و از اونجاییکه حوصله روندن نداشت تاکسی ای پیدا کرد تا اونو به مقصد برسونه. بعد رسیدن به اون رودخونه، خاطراتش با جونگین و لوهان از جلوش چشمش رد شدن.. خنده هاشون، خاطره هایی که برای هم تعریف میکردن.. و در اخر رابطه سهون و لوهان..
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...