سرش رو روی بالشت گذاشته بود و درحالی که چشمهاش بسته بودن، منظم نفس میکشید. آرومتر شده بود و باید از سهون تشکر میکرد.. اون مرد باهاش مهربونتر از قبل رفتار کرد و باعث شد بکهیون هرچی تو دلش مونده بود رو بریزه بیرون و با سهون درمیون بذاره.. این بی نهایت خوشحالش میکرد. با صدای بلند چانیول، چشمهاش رو باز کرد و به سهونی که کنارش صاف دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشونیش بود نگاه کرد. ریتم نفسهای سهون گواه این رو میدادن که خوابه.. پس بکهیون آروم از روی تخت بلند شد و سمت در اتاق رفت.
بیصدا دستگیره رو بین انگشتهاش فشار داد و پایین کشید، درحالی که از اتاق خارج میشد نگاهش رو به سهون داد که مبادا بیدار شده باشه
دو قدم به جلو برداشت و با برخورد کناره سرش به سینه یه نفر از ترس پرید و نگاهش رو به جلو داد. سرش رو برای دیدن اون فرد بالا آورد و با دیدن جثه بزرگ چانیول و نیشخندی که باعث شده بود چال لپش معلوم بشه اخم کرد و در رو پشت سرش بست و آروم زمزمه کرد.+سهون خواب بود.. منو ترسوندی!
چانیول خندید و موهای بکهیون رو بهم ریخت.
×عذرمیخوام خوشگله.. نمیخواید آماده شید ببرمتون جای رودخونه؟ اگه دو نفری و تنها خیلی بهتون خوش میگذره ما بریم دیگه؟
پسر کوچیکتر قصد جواب دادن سوال چانیول رو داشت که حرفش با صدای دری که توسط سهون از پشت باز شد قطع شد. برای بار دوم از جا پرید و با دیدن سهون، نگاه حرصی ای به دوتاشون کرد و یه طرف لبش کج شد. چانیول با دیدنش خندید و چونه بکهیون رو گرفت و سر اون پسر رو بالاتر کشید.
×دوباره ترسیدی؟
سهون نگاه کلافهش رو توی راهرو چرخوند و اخم کرد. موهای لختش رو با یه دست بالا زد و لبخند فیکی تحویل چانیول داد.
-کی قراره ببریمون بیرون؟
همزمان با حرفش، با دو دستش پهلوهای بکهیون رو گرفت و با کشیدن پسر کوچیکتر سمت خودش، از چانیول دورش کرد. چانیولی که از همه جا پرت بود دستی به گردنش کشید و نگاهش رو به سهون داد.
×اتفاقا برای همین اومدم، با حرف بک حواسم پرت شد.. برید آماده شید که ببرمتون.
سهون لبخند فیکی به چانیول تحویل داد و بکهیون رو با پهلوهاش، به سمت اتاق هدایت کرد. خودش همراه پسر کوچیکتر وارد اتاق شد و قبل اینکه در رو با پشت پاش ببنده، چشمکی که معلوم بود برای پنهان کردن حرصش زده شده به چانیول تحویل داد. چانیول لبخندی به سهون زد و سمت در خروجی ویلا قدم برداشت. سهون بعد بستن در نفسی خالی کرد و برگشت، با دیدن نگاه خیره بکهیون روش یه تای ابروش بالا رفت و سمت پسر کوچیکتر قدم برداشت.
درحالی که سرش رو سمت سر بکهیون خم میکرد زمزمه کرد.
-چه اتفاقی افتاده که اینطوری نگام میکنی؟
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...