دو ماه بعدبا قدمهای بلندش پله ها رو به بالا طی کرد و خودش رو به سرعت به در رسوند. بلافاصله با دیدن نیمه باز بودن در ابروهاش با شدت به سمت هم خم شدن و با صدای بلندی اسم فردی که دنبالش بود رو فریاد زد.. وارد خونه شد و با دیدن تن نحیفی که روی مبل روبروش نشسته بود و سرش پایین افتاده بود قدمهاش تحلیل رفت. سکوت خونه با زمزمه های گاه و بیگاهش که هیچکدوم واضح نبودن شکسته بود و لا به لای حرفهاش بی دلیل میخندید.. شیشه های ویسکیای که روی زمین افتاده بود رو از نظر گذروند و دراخر گوشش برای شنیدن حرفهای نامفهوم مرد روی مبل تیز شد
+بلاخره اومدی.. توئه لعنتی بلاخره اینجایی!
سرش رو به سمتش برگردوند و چهرهی خندان بکهیون رو از نظر گذروند
+میفهمی چقدر منتظرت بودم؟ میفهمی چندبار شبا بخاطر نبودت از خواب پریدم؟
بکهیون به آرومی از روی مبل بلند شد و با قدم های ناهماهنگش فاصلهاش رو با فرد روبروش پر کرد
+اگه قرار باشه اکسیژنی که نفس میکشم بوی تو رو همراه خودش نداشته باشه ترجیح میدم جونمو بگیرم تا دیگه نفس نکشم اوه سهون!
با صدای آرومی زمزمه کرد و بلافاصله بعد از قاب کردن صورت فرد روبروش لبهاش رو به لبهای اون چسبوند. براش مهم نبود که مرد مقابلش اون رو همراهی نمیکنه. همینکه خودش به خواستهاش رسیده بود براش کافی بود اما طولی نکشید که با قدمهای فرد قد بلندتر به عقب رونده شد و بدنش روی مبل رها شد. به طور کل روی مبل دراز کشید و به بدن سنگین چانیول اجازه داد تا بدنش رو بپوشونه. مرتبا لبهای چانیول رو بین لبهاش جابهجا میکرد و از اینکه برخلاف چند ثانیه پیش به بوسهاش پاسخ داده میشد لذت میبرد.. چندین دقیقه در همون حالت گذشت و سکوتی که تا اون لحظه با صدای بوسهاشون شکسته شده بود بار دیگه با صدای بم چانیول کنار گوشش شکسته شد..
×من سهون نیستم بکهیون. من همون فردیام که قراره تا آخر عمرش حسرت زندگی در کنار تو رو روی دلش داشته باشه..
بلافاصله با پیچیدن صدای آشنایی توی گوشش از کابوسی که ولش نمیکرد بیرون پرید و اولین چیزی که با چشمهاش تونست اون رو شناسایی کنه چهره نگران سهونی بود که کنارش دراز کشیده بود و مدام در حال صدا زدنش بود.. درحالیکه هیچ کنترلی روی نفسهای تندش و ضربان قلبش نداشت دستهاش رو روی تخت فشرد و بدون اینکه اجازه بده چشمهای خیسش توسط سهون رویت بشه بدنش رو به سمت مرد روبروش کشید تا خودش رو توی بغلش حبس کنه. این کابوس لعنتی دست از سرش برنمیداشت..
...
-دیشب خوب نخوابیدی. باید امروز رو استراحت میکردی
درحالیکه فرمون ماشین رو به سمت محوطه عمارت کاتانو میچرخوند گفت و نیم نگاهی به بکهیون انداخت
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...