پلکهاش رو روی هم گذاشته بود و غرق در افکارش به صدای موتور ماشین که گهگاهی بلند و گهگاهی اروم بود گوش میداد. برای این کنسرتش قرار نبود هیچ چیزی اینطور پیش بره.. همه چی برنامه ریزی شده بود و قرار بود دقیقا یازده روز برای تمرین این کنسرت وقت بذاره، اما با فاکتورگیری امروز که قرار بود استراحت کنه و به اوضاع خونه برسه فقط چهار روز وقت داشت.
برای اینکه بتونه به تمام کارهاش برسه باید حداقل 16 ساعت از بیست و چهار ساعت شبانه روز رو کار میکرد و با هفت ساعت خواب کاملی که داشت فقط میتونست یک ساعت برای سهون وقت بذاره. باید از ساعت خوابش کم میکرد تا بتونه با سهون وقت بگذرونه و قطعا این چهار روز قرار بود خیلی سخت بگذره. نه تنها برای بکهیون، بلکه برای سهون هم همینطور بود. با توقف ماشین پلکهاش از هم فاصله گرفتن و نگاهی به دوروبرش انداخت. با دیدن در قهوه ای رنگ آشنایی لبخندی روی لبهاش شکل گرفت و دستش رو که روی دستگیره در گذاشت از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد. پشت بندش سهون هم از در شاگرد پایین اومد و بعد از بستنش سرش رو چرخوند و از شیشه ماشین که پایین بود رو به چانیول لب زد.
-خانم چو رو به تو میسپرم.. به بیمارستانی که خودشون میگن برو و وقتی که مطمئن شدی پیش برادرشونن برگرد خونه خودت، بابت این چند روز ممنون.
چانیول با چهره تقریبا متعجبی از جمله آخر سهون لبخند پهنش رو خورد و سر تکون داد.
×وظیفمو انجام دادم رییس اوه.
-اون که قطعا.
و همین برای خوابیدن باد چانیول کافی بود.. سهون هیچوقت نمیتونست دربرابر چانیول مهربون باشه و این اولین باری نبود که میزد تو ذوقش.. سهون از در فاصله گرفت و چانیول بلافاصله پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از اونها دور شد. سهون کوتاه خندید و بعد از اینکه دور شدن چانیول و رفتنش توی خیابون اصلی رو از نظر گذروند نفس عمیقی کشید و سمت بکهیون برگشت.
دستش رو سمتش دراز کرد و بعد از اینکه انگشتهای بکهیون دور دستش حلقه شد کلید رو از توی جیبش برداشت و در کوچیک ساختمون رو باز کرد. بعد از طی کردن پارکینگ و بالا رفتن از طبقه ها با اسانسور بلاخره به خونه خودشون که در شماره چهل و هشت توی اون ساختمون بود رسیدن. در توسط سهون باز شد و بعد از وارد شدن بکهیون سهون هم پشت سرش قدمهاشو به داخل خونه کشوند و در رو پشت سرش بست. بعد حدودا بیست روز به خونه مشترکشون رسیدن و هردو دلشون واسه اون فضای پر ارامش که البته خاطره خوبی ازش نداشتن تنگ شده بود. سهون بدون اتلاف وقت خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو به پشتیش تکیه داد، چشمهاشو بست و نفسش رو با صدای تقریبا بلندی خالی کرد.
-پرستارا چطوری نصف روزشونو اونجا میگذرونن؟ مطمئنم اگه یکم دیگه اونجا میموندم از سفید و روشن بودن بیش از حدش کور و در اخر میمردم.
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...