چشمهای قرمز و پر سهون که متقابلا به چشمهای خودش خیره شده بود مانع از پلک زدنش شده بود.. در اون وضعیت هیچ صدایی از جمله صدای موتوری که درحال دور شدن ازشون بود نمیشنید و تنها چیزی که گوشش رو پر کرده بود صدای ضربان قلبی بود که برخلاف حالت عادی باعث نبض زدن سرش شده بود. برای بار چندم اسمش رو زیرلب زمزمه کرد و تنها چیزی که در اون موقعیت تونست با مغزش درکش کنه لبخندی بود که سهون سعی داشت اون رو روی صورتش نمایان کنه. مرد روبروش چشمهاش رو از دردی که داشت بست و به خوبی میتونست جاری شدن خون از کمرش رو حس کنه.. بکهیون همچنان توی شوک بود و بلاخره با فشاری که دستهای سهون از درد به کمرش آوردن مچاله شدن کتش توی تنش رو حس کرد و دوباره اون رو صدا زد. این یه کابوس بود؟ تحمل سهون به آخرین درجهاش رسیده بود و به یک باره، حصار محافظی که بکهیون رو در بر گرفته بود فرو ریخت..
همراه باهاش بکهیون هم به زمین افتاد و همین اتفاق برای اینکه موقعیتی که توش قرار داشت رو درک کنه کافی بود. درحالیکه به محکم ترین شکل ممکن دست سهون رو گرفته بود با عجز اسمش رو صدا میزد و وضعیت چشمهای سهون که سعی داشتن باز بمونن بیقرار ترش میکرد.. دستهاش دور کمر سهون رو گرفته بودن تا اون مرد رو بدون درد روی زمین بخوابونه و وقتی که دستهاش رو از زیرش بیرون کشید با دیدن خونی که کف دستهاش رو پر کرده بود شروع به لرزیدن کرد.. بغضی که راه گلوش رو سد کرده بود لبهاش رو میلرزوند و حالا که تازه متوجه خونریزی شدید سهون شده بود زبونش برای گفتن هرچیزی قفل کرده بود. تنها دستوری که از مغزش دریافت کرده بود گشتن دنبال یه گوشی بود و همین اتفاق باعث شد بلاخره نگاهش رو از دستهاش بگیره و با استرس گوشیش رو پیدا کنه.. چندین بار دستش رو روی کتش کشید تا ضمن پاک کردن خونی که روشون بود گوشیش رو پیدا کنه که بلاخره با افتادن نگاهش به گوشی سهون که کمی دورتر از هردوشون افتاده بود به سمتش کش اومد و اون رو برداشت. نگاه کوتاهی به سهون برای اطمینان از به هوش بودنش انداخت و چند لحظه بعد بدون اینکه به پیامی که باعث رفتارهای عجیبش شده بود توجهی بکنه از مسیج هاش بیرون اومد و عکس دونفرهاشون که روی صفحه نمایش گوشی سهون دیده بود بلاخره بغضش رو ترکوند..
درحالیکه دستهاش میلرزید بلاخره شماره اورژانس رو گرفت و با صدایی لرزون مابین گریه هاش خیابون و اسم رستورانی که روبروش بود رو به شخص پشت تلفن گفت. بدون اینکه منتظر باشه جوابی بشنوه گوشی از دستش ول شد و به سرعت کتش رو از تنش درآورد تا بدن سهون رو باهاش بپوشونه. آسفالت پر از خون شده بود و بکهیون به سختی با چشمهای تارش میتونست اونها رو ببینه.. تمامی توجهش روی سهون بود و کمی به سمتش خم شد تا زمزمه هاش رو به گوش مردش برسونه..
+س..سهون خواهش میکنم چشماتو نبند! لطفا چشماتو نبند!
چشمهای سهون همچنان سعی داشتن باز بمونن و درحالیکه از دردی که داشت اخم کرده بود نگاهش رو به بکهیون داد. چند ثانیه چشمهاش رو بست و هیسی کشید تا بکهیون رو آروم کنه، با اینکه میدونست اینکار هیچ تاثیری روی حالش و بند اومدن گریهاش نداره.. با فشاری که دست بکهیون به سینهاش برای بسته شدن زخمش و جلوگیری از خون ریزیش می آورد صدای نالهاش بلند شد اما چیزی که دقت سهون رو دزدیده بود دردش نبود.. صدای فریاد های بکهیون برای درخواست کمک و در اون مابین موردخطاب قرار گرفتنش توسط الههاش تنها چیزی بود که میشنید. حالا به دردی که پشتش حس میکرد درد قلبش هم اضافه شده بود و همین اتفاق برای اینکه دستش رو به دست بکهیون برسونه و اون رو فشار بده کافی بود.. شاید بکهیون فکر میکرد برای کم شدن دردش اینکار رو میکنه اما سهون فقط برای اینکه بتونه آرامش رو به خودش و همسرش برگردونه دستش رو گرفته بود.. نمیتونست بیشتر از این به بکهیون خیره بمونه و داشت هوشیاریش رو از دست میداد.. چند لحظه بعد با صدای ماشین اورژانس نفس راحتی از اینکه بکهیون بعد از بیهوش شدنش تنها نمیمونه کشید و چشمهای خستهاش رو درحالیکه فریاد بلند بکهیون آخرین چیزی بود که میشنید بست...
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...