قدمهای بلندش رو با سرعت به داخل عمارت برداشت و بیتوجه به کوبیده شدن در پشت سرش نگاهش دوروبرش رو آنالیز کرد تا سریعا جکسون یا جونگین رو پیدا کنه
:هی سهون! اینجا چیکار میکنی؟ چیشده؟
با شنیدن صدای جونگین بلافاصله سمتش برگشت و بیتوجه به جکسونی که پشت سرش توی آشپزخونه درحال بلند شدن از روی میز بود با عصبانیت بازدم عمیقش رو بیرون داد تا ریتم تند نفس هاش رو کنترل کنه
-کجاست؟
جونگین با تردید نیم نگاهی به جکسون انداخت اما قبل از اینکه بخواد تایید اون رو بگیره با صدای فریاد سهون دوباره سمتش برگشت
-دارم ازت میپرسم اون عوضی کجاست؟؟
:باشه آروم باش.. توی زیرزمینه
با دست اشاره کوتاهی به راه پله ای که به زیرزمین ختم میشد کرد و سهون بدون اینکه منتظر چیزی باشه خودش رو به راه پله رسوند. به تندی راه پله رو به پایین طی کرد و بلافاصله بعد از باز کردن در اون رو پشت سرش کوبید و اولین چیزی که نگاه چشمهاش رو به خودش دوخته بود لوهانی بود که نشسته به دیوار تکیه داده بود..
-احمق عوضی!
هنوز از باز شدن چشمهای لوهان ثانیهای نگذشته بود که با مشت محکمی که سهون به گونهاش زد صورتش به طرفی پرت شد..
-بهت اخطار داده بودم! نداده بودم؟ الان که زندگیمو به گند کشیدی راحت شدی؟؟
بلافاصله بعد از جمله آخرش همینطور که سمتش خم میشد مشت دیگه ای به طرف مقابل صورتش زد و بیتوجه به صدای ناله های لوهان درحالیکه خشم تمام کنترلش رو ازش گرفته بود ادامه داد
-چطور تونستی بهش دست بزنی؟ چطور تونستی به دلیل سرپا موندنم آسیب بزنی؟ چرا به خودت اجازه همچین غلطیو دادی لوهان ها؟
شمار ضربه هایی که همزمان با ادا کردن کلمات به صورتش میزد داشت از دستش در میرفت... اونقدر عصبانی بود که خونی شدن بینی و لب لوهان و حتی درد استخون های دست خودش هیچ اهمیتی براش نداشت. بلاخره صاف ایستاد و همینطور که نفس نفس میزد و به عقب قدم برمیداشت به لوهانی که به سختی سرش رو ثابت نگه داشته بود خیره شد
-بهترین دوستمو ازم گرفتی! میخواستی به خانوادهام آسیب بزنی و از همه مهم تر.. اون دستای کثیف و بی مصرفت به بکهیون من خورده!
دستهاش رو با کلافگی به موهاش رسوند و همینطور که محکم چنگشون میزد چشمهاش رو بست
-دارم بخاطرت همه چیزمو از دست میدم! اول از همه قلبی که برات میزد رو زیر پات له کردی و بعد اون میخواستی تمام داراییمو ازم بگیری.. باورم نمیشه.. باورم نمیشه به توئه عوضی دل باخته بودم!
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanficرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...