درحالیکه دستهاش روی اپن ستون بدنش شده بودن پیشونیش رو به کابینت بالای سرش تکیه داده بود و با پلکهای روی هم رفته درحال گوش دادن به صدای آب که داخل چایی ساز درحال جوش اومدن بود، بود. کم کم داشت از این یکنواختی زندگیش خسته میشد و حتی آهنگ خوندن هم نمیتونست به بیحوصلگیش کمکی بکنه. چند ثانیه ای چشمهاش رو باز کرد و با چرخوندن سرش به سمت پنجره کوچیک توی آشپزخونه که روبروی سینک بود مردمک چشمهاش روی رنگ آبی روشن آسمون قفل شدن. شب گذشته درحالیکه داشت تنهایی با سهونی که خوابیده بود حرف میزد خوابش برده بود و صبح که بیدار شد با گوشی ای که بخاطر اتمام شارژش خاموش شده بود روبرو شد.. چشمهاش بیش از حد معمول پف کرده بودن و گود رفتنشون به وضوح چهره اش رو خسته و شکسته تر از قبل نشون میداد. برخلاف سهونی که هر روزش رو با هدف میگذروند بکهیون هیچ هدفی نداشت.. هیچ انگیزه ای برای نفس کشیدن نداشت و تنها چیزی که باعث هیجانش میشد مکالمه ای بود که شب باهم داشتن. دلش برای تکیه گاهش تنگ شده بود و از طرفی بهش قول داده بود که در نبودش گریه نکنه.. درسته. دقیقا همون شبی که سهون بهش گفت قراره به ایتالیا بره بهش قول داده بود که گریه نکنه.. قول داده بود که از خودش مراقبت کنه..فلش بک , شش ماه پیش
همینطور که انگشتهاش رو به آرومی داخل موهای لخت و کم پشتِ گردن سهون حرکت میداد به آرومی سرش رو بو کشید و لبهاش رو به تار موهاش چسبوند تا با همون پلکهای روی هم رفته بوسه ای روی سرش بکاره. دستهای سهون درحالیکه روی بدن بکهیون دراز کشیده بود کاملا کمر باریکش رو بین خودشون نگه داشته بودن و گهگاهی لبهاش رو به سینه برهنه پسر ریز جثه زیرش میچسبوند و پوست نرمش رو میبوسید. چند دقیقه ای میشد که در همون حالت هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن.. نفس های نامنظم و تندشون تازه به حالت عادی برگشته بود و فضای تاریک اتاق و وضعیتی که توش بودن بیشتر برای آروم شدن کمکشون میکرد..
-دوستت دارم
بلاخره سکوت مطلق اتاق با صدای سهون شکست و همین برای باز شدن چشمهای بکهیون کافی بود. به آرومی سر سهون رو از سینش فاصله داد و بعد از بالا اوردنش تار موهای خیس و پراکنده اش رو از روی پیشونیش کنار زد
+منم دوستت دارم
زمزمه کرد و نگاه خیرش رو به چشمهای سهون که مردمک هاش کبودی گردنش رو هدف گرفته بودن خیره شد. دست سهون به آرومی بالا اومد و انگشت اشاره اش رو نوازش وار روی همون قسمت از گردن بکهیون که چند دقیقه پیش اون رو بین لبهاش گیر انداخته بود کشید و چند لحظه بعد متقابلا به تیله های براق و مشکی بکهیون خیره شد
-قول میدی تا برگردم نذاری خیس بشن؟
سعی داشت حال بدش رو مخفی کنه.. سعی داشت بغضش رو قورت بده و صدای مغزی که مجابش میکرد فریاد بزنه رو خفه کنه.. اما تا کی میتونست انجامش بده؟ تا کجا میتونست آروم بمونه و سهون رو اذیت نکنه؟ از شدت فشاری که روش بود قلبش تند میزد و پاهای برهنه اما داغش به آرومی میلرزیدن.. چند ثانیه به مرد روبروش خیره موند و با زحمت لبخند غیرواقعی ای روی لبهاش کشید تا از اینکه همین الان حرف سهون رو با گریه کردن تکذیب کنه جلوگیری بشه.. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه پس به سرعت دستهاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و اون مرد رو روی خودش کشید تا بین بازوهاش چهره اش رو پنهان و صدای بغض آلودش رو خفه کنه..
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fiksi Penggemarرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...