fake love

81 11 4
                                    


-گریه نکن بکهیون.. من اون کسی که اینطوری اشکتو درآورده میکشم!

درحالیکه دست هاش روبروی سینه اش به هم قفل شده بودن به آرومی سمت مرد روبروش قدم برداشت و ابروهاش به صورت واضحی حتی توی تاریکی اتاقی که تنها نوری که بهش میتابید نور ماه و آسمون بود سمت هم خم شدن.

-مگه بهت نگفتم نذاری خیس بشن؟ مگه قول نداده بودی اوه بکهیون؟

آخرین قدمش رو بلندتر از چند قدم قبل برداشت و به سببش خودش رو به بکهیون که وسط اتاق ایستاده بود رسوند.

-پس اینا چیه میبینم رو صورتت؟

آرومتر از قبل زمزمه کرد و درحالیکه سرش رو به سمت بکهیون خم میکرد دستش رو جلو آورد و انگشتهاش رو روی صورت خیسش کشید.

+س..سهون تو واقعا..

چندبار پلک زد و درحالیکه سعی داشت از ادامه دار بودن گریه اش جلوگیری کنه زمزمه های آرومش رو به گوش سهون رسوند.

+تو واقعا اینجایی!

گوشه لب های باریکش به آرومی بالا رفت و به حدی که اون دو گوشت صورتی رنگ رو به خال روی گوش بکهیون بچسبونه به طرفش خم شد.

-دلم برات تنگ شده الهه من.

زمزمه وار روی گوشش لب زد و همین برای بسته شدن چشمهای بکهیون کافی بود.. طولی نکشید که دست های لرزونش رو بالا آورد و دور گردن سهون حلقه اشون کرد.

+منم دلم برات تنگ شده.. خیلی دلم برات تنگ شده!

درحالیکه صورتش رو توی گردن سهون پنهون کرده بود نامفهوم زمزمه کرد و باعث شد دستهای سهون به آرومی پایین بیان و دور کمرش حلقه بشن. بدن ظریف بکهیون رو به طرف خودش کشید و اون رو به خودش چسبوند تا بتونه حرکت قفسه سینه اش رو حس کنه.. صورتش رو کمی کج کرد و ضمن بو کشیدن موهای ابریشمی بکهیونش لابه لاشون رو بوسید.

-خودمو زود رسوندم که دلتنگیمونو برطرف کنم هیونم.

هر چند ثانیه دستهاش رو روی کمر بکهیون حرکت میداد تا نوازشش کنه و بوسه های پشت همش رو به بالای گوش بکهیون زد. هردو به مکان امن خودشون رسیده بودن و اصلا علاقه ای به جدا شدن از هم نداشتن.. اما بلاخره بکهیون به آرومی خودش رو عقب کشید و بدون اینکه از بین دستهای سهون بیرون بره دستهاش رو به صورت مرد روبروش رسوند و هر دو طرف خط فکش رو بین انگشتهاش قاب کرد.
مغزش یاری حرف بیشتری رو نمیداد و فقط دلش میخواست مرد روبروش رو لمس کنه و با نگاهش تموم تغییراتش رو برانداز کنه. تغییراتی که به راحتی با نگاه اول به بدنش متوجه اونها شده بود..

خیره به چشمهای مشکیش انگشتهای کشیده اش رو روی پوست سهون کشید و بعد از چند لحظه این انگشت های سهون بودن که متقابلا روی صورت مرطوب بکهیون برای پاک کردن اشک هاش حرکت میکردن..

Mirage [ Completed ]Where stories live. Discover now