شش ماه بعد ,
فنجون قهوهاش رو روی میز قرار داد و بعد از قورت دادن محتویات داخل دهنش زیرلب شروع به زمزمه آهنگی که توی هدست پلی میشد کرد. صرفاً برای کار کردن روی صداش و ووکالش بعضی اوقات این کار رو میکرد و فضای حیاط پشتی ساختمانی که شش ماه توش سکونت داشت بهترین مکان برای خالی کردن مغزش و تقویت تار های صوتیش بود.
با ریتم آهنگ سرش رو به آرومی تکون داد و چشمهاش رو بست. آخرین آلبومی که داده بود حدودا دو ماه از انتشارش میگذشت و علاوه بر اون چندین ماه طول کشیده بود تا بتونه با نبود سهون کنار بیاد. اما اون مرد، همچنان ذکر شب و روزش بود.. کسی که هرشب بهش فکر میکرد و توی خیالاتش باهاش حرف میزد. اما دغدغهاش فقط همین نبود.. در طی این شش ماه چانیول هر روز بهش سر میزد و در مقابل رفتارش عجیب تر از قبل میشد.. با این حال بکهیون توجهی نمیکرد و فکر میکرد این رفتارها بخاطر ترحمیه که تنهاییاش منشا اونه. چندین بار بخاطر این موضوع بهش پریده بود اما چانیول قصد نداشت دست از سرشون برداره. اما از یجایی به بعد دیگه توجهی نکرد و نمیدونست چانیول رو با اینکارش راحت گذاشته..
خانم مین، خدمتکاری بود که طی چند ماه گذشته بکهیون رو از تنهایی و غرق شدن توی افکارش نجات داده بود. میشد گفت دلیل اصلی بهتر شدن حال بکهیون اون بود.. از اونجایی که کمی مسن بود بکهیون میتونست باهاش راحت باشه و بعضی از شب ها در حالیکه از خاطرات خودش و سهون تعریف میکرد روی پای اون زن خوابش میبرد.. در مقابل خانم مین هم به شدت به بکهیون علاقه پیدا کرده بود و مثل پسری که آرزوش بود داشته باشه اما نداشت دوستش داشت. بکهیون در ازای از دست دادن فرصت هایی که توشون میتونست بهترین خاطرات رو برای خودش و سهون بسازه، دوست و همراهی مثل خانم مین رو بدست آورده بود و نمیدونست اگه اون نبود الان بکهیونی وجود داشت یا نه.. حالا بعد از دو ماه استراحت داشت روی ترک جدیدش کار میکرد و تصمیمش این بود که تماماً متنش رو درباره حسش به سهون بنویسه. بیشتر زمان روزش رو توی حیاط پشتی ساختمان، روی صندلی سفیدی که روبروش یک میز و صندلی دیگهای وجود داشت می نشست و مشغول گوش دادن آهنگ و نوشتن میشد. براش مهم نبود اگه کسی به دیدنش نمیاومد.. اونقدر سرگرم نوشتن و تصور سهون روبروی خودش میشد که پاک فراموش میکرد دوروبرش چه اتفاقی داره میفته. مثل الان...
-بکهیون؟ بکهیون پسرم..
با قرار گرفتن دست خانم مین روی شونهاش نگاهی بهش انداخت و با شرمندگی هدست رو از روی گوشهاش فاصله داد
+متاسفم.. صداتون رو نشنیدم اجوما
خانم مین لبخندی زد و نگاهی به دفتر روبروی بکهیون انداخت. تمیز و مرتب بود.. چون بکهیون بهترین خط رو داشت..
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...