یک هفته بعد ,
سکوتی که توی اتاق انتظار حاکم بود هر چند ثانیه با صدای کوبیده شدن پای سهون به کف زمین میشکست و درحالیکه پلکهاش رو روی هم گذاشته بود مشغول مرتب کردن افکاری بود که لحظه ای راحتش نمیذاشتن. اگه اون روز بکهیون و چانیول رو باهم نمیدید و زود قضاوتشون نمیکرد کار بازسازی شرکت و برنامه هاش به این زودی تمام وقتش رو نمیگرفتن و در این وضعیت، نبودن کنار بکهیون درحالیکه توی یک شهر بودن اعصابش رو به هم میریخت. بلاخره شش ماه دوری و بودن توی کشوری که بکهیون توش نبود تاثیرات خودش رو گذاشته بود و الان بدترین حس ممکن رو داشت. از طرفی نگران تصمیمی بود که برای جونگین گرفته بود و اصلا ایده ای نداشت قراره بعد از آزاد شدنش چه رفتارهایی از اون ببینه. یا اصلا ممکن بود دوباره اون رو ملاقات کنه؟
رشته افکارش با باز شدن در و ورود جونگین به اتاق پاره شد و سرش رو به آرومی بالا آورد. با نگاه خیرهاش تک تک حرکات جونگین رو زیرنظر گرفته بود و تا وقتی که جونگین روی صندلی روبروش جا بگیره این وضعیت ادامه داشت
:حالا باید چیکار کنم؟
چند لحظه ای نگاه خیره سهون بهش تنها چیزی بود که متوجهش شده بود و بلاخره سهون درحالیکه نفس عمیقی میکشید دستهاش رو روی میز قرار داد
-این طبیعیه اگه بهت اعتماد کامل نداشته باشم. احساساتی که نسبت به لوهان و دنیرو برات به وجود اومده واضحاً نشون دهنده نفرتیه که نسبت بهشون داری. اما مسئله ای که برای من وجود داره اینه که اگه بعد از آزاد شدنت و همکاریت بفهمم اطلاعاتی که بهم دادی اشتباه بودن یا نقصی داخلشون وجود داشته.. بنظرت باید باهات چیکار کنم؟
پوزخند جونگین رو به دقت از نظر گذروند و بدون اینکه به خودش اجازه بده حرفی بزنه منتظر شنیدن صدای مرد روبروش موند
:چطور میتونم اعتمادت رو بدست بیارم؟
-آزاد کردنت کاری برام نداره جونگین. این کارم صرفا بخاطر اینه که رفاقتی که در گذشته باهم داشتیم رو برات تموم کنم و اینکه چطور قراره اعتمادم رو به دست بیاری به عهده خودته. چیزی که برای من مهمه هدفیه که براش تلاش میکنم و اگه بفهمم میخوای خرابش کنی دوباره جات همینجاست، اما با این تفاوت که اگه الان به حبس ابد محکوم شدی دفعهی بعد اعدام برات ببرن
جونگین سرش رو چندین بار تکون داد و هردو دستش به واسطه دستبندی که دستش بود برای مالیدن گردنش بالا اومدن
:هروقت آزاد شدم اعتمادت رو بدست میارم. از اینجا فکر نمیکنم کاری از دستم بر بیاد
لحظه ای مکث کرد و همینطور که نفسش رو به بیرون میفرستاد از روی صندلی بلند شد و به سمت در برگشت
-لطفا تشریف بیارین
با صدای به نسبت بلندتری گفت و طولی نکشید که در باز و فردی که برای جونگین کاملا ناشناخته بود وارد اتاق شد. بعد از نگاهی که به جونگین انداخته بود خودش رو به سهون رسوند و کنارش ایستاد
YOU ARE READING
Mirage [ Completed ]
Fanficرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...