𝑷𝒂𝒓𝒕 1⚜

398 39 9
                                    

با قدم های تند پله هایی را که به سالن جلسات ختم میشد، طی کرد.... باز هم دیر کرده بود.... نفس نفس میزد....
پشت در ایستاد و بعد از مرتب کردن لباسش، در سالن را باز کرد که تمام سر ها به سمتش چرخیدند.... ظاهر خونسردش را به خود گرفت و لبخند محوی روی لبانش نشاند.... از کنار افرادی که برایش تعظیم میکردند، گذشت و کنار برادرش نشست.... در این بین سعی کرد نگاه پر تاسف پدرش را نادید بگیرد....
جین به سمتش خم شد و به آرومی کنار گوش خواهرش زمزمه کرد : باز دیر کردی!
به همان آرامی پرسید : پدر عصبانی بود؟
جین خواست جواب دهد که پادشاه با سرفه ی کوتاهی خطاب به افرادی که در سالن بودند، گفت : ادامه بدین!
یکی از وزرا از جایش بلند شد و رو به پادشاه گفت : اعلی حضرت! با توجه به شورشای اخیر و توطئه هایی که فرمانده جئون انجام دادن، ما بعد از نشستی که با وزرا داشتیم، درخواست ورود فرمانده ی جدید رو داریم. با توجه به اعلامیه ی جنگی که روسیوس ها برامون فرستادن ، الان کشور نیاز به یک فرمانده ی جدید و کار بلد داره
یکی دیگه از وزرا بلند شد و گفت : اعلی حضرت به نظرم بهتره مراسم ازدواج شاهزاده با ولیعهد جیمین جلو بیفته... رادوهایا، ارتش قوی ای دارن و میتونن توی جنگ با روسیوس ها بهمون کمک کنن.
پادشاه سری تکون داد و گفت : باهاتون موافقم باید صحبتی با پادشاه آنتونی داشته باشم

_________________________________________

"قصر روسیوس ها"

استفان با عصبانیت به طرف نامجون که روی زمین زانو زده بود، رفت و بالا سرش ایستاد : چطوری فرار کرده؟
نامجون همونطور که سرش پایین بود جواب داد : تو راه ما متوجه ی گم شدنشون شدیم ایشون یه نامه هم برای شما گذاشتن.
نامه رو به دست پادشاه داد . پادشاه بعد از باز کردنش، مشغول خوندنش شد "متاسفم پدر اما من دیگه نمیتونم شاهزاده ی کشوری باشم که با دست خودش مردمش رو به کشتن میده امیدوارم درک کنید"
با عصبانیت نامه رو مچاله کرد و پرتش کرد رو زمین : کسی متوجه نشد؟
× نه اعلی حضرت من بعد از متوجه شدن این موضوع مستقیم اومدم و به شما خبر دادم .
+ مطمئن شو کسی از این موضوع با خبر نشه اگه فیلیپ و آنتونی از این موضوع با خبر بشن، از دخترم برای تهدید من استفاده میکنن.
× چشم سرورم
+ هرچه زودتر پیداش کنین.

_________________________________________

بی حوصله کنار جین نشسته بود و زیر لب غر غر میکرد . از تنها چیزی که تو زندگیش بدش میومد، همین نشست های سیاسی بود که علاقه ای به شرکت درشون نداشت....
با صدای یکی از کارکنان قصر، از فکر بیرون اومد . مرد تعظیمی کرد و رو به پادشاه گفت : سروروم! پسر فرمانده جئون درخواست دیدار با شما دارند.
با شنیدن اسم جئون گوشاش تیز شد. آروم کنار گوش جین پرسید : همون شورشی؟
جین در جواب لیسا، سری به معنای آره تکون داد. همه با شنیدن اسمش تعجب کرده بودن. پادشاه با صدای محکمی گفت : بفرستش داخل
مرد تعظیم کوتاهی کرد و از در بیرون رفت بعد از چند لحظه با پسر فرمانده وارد سالن شدند.
همه با دیدن شباهت عجیبی که اون پسر با پدرش داشت، تو شوک رفته بودن.
با قدم های محکم روبروی پادشاه ایستاد.... شمشیرش رو در آورد و توی زمین فرو برد و خودشم کنارش زانو زد .
پادشاه بلند گفت : چه درخواستی داری که امروز به اینجا اومدی؟
با اخم و صدای بلندی گفت : خواهشی از پادشاه دارم .
همه منتظر نگاهش کردن که ادامه داد : میخوام منو به جای پدرم فرمانده کنید.
سالن توی سکوت فرو رفت.... مدتی بعد جین بلند شد و با پوزخند گفت : اونوقت چی باعث شده فکر کنی پادشاه قبول میکنه؟ پدرت جرم بزرگی علیه آیوتایا مرتکب شده... اون به جای اینکه شورش ها رو بخوابونه، با شورشی ها همراه شده و خشم اون ها رو علیه حکومت برانگیخته اونوقت ما چرا باید پسر همون مرد رو بیاریم به دربار؟
پسر جوان بلند شد و در جواب گفت : من از اشتباهات پدرم خبر دارم سرورم به همین دلیل میخوام جای ایشون رو بگیرم و اگر کارهای نادرستش رو جبران کردم، میخوام ازتون خواهش کنم به جای اعدام تبعیدش کنید.
یکی از وزرا بلند شد و با عصبانیت گفت : مثل پدرت گستاخ هستی چطور جرئت میکنی همچین درخواستی کنی؟ حکم همچین جرم بزرگی به جز اعدام نیست
در جواب اون وزیر گفت : تا جایی که من میدونم خیلی از مجرم ها در لحظه ی آخر توسط پادشاه و سران بخشیده شده و تبعید شدن‌ پس این خواسته ی زیادی نیست
اون وزیر خواست دوباره حرفی بزنه که پادشاه دستشو به معنای سکوت بالا آورد....
از شجاعت و صراحت کلامش خوشش اومده بود مثل پدرش محکم حرف میزد.... با جدیت رو بهش گفت : اگه مقام فرمانده رو میخوای، خودتو ثابت کن
جین با اعتراض به پدرش نگاه کرد: پدر!
جانگکوک تعظیم کوتاهی کرد و با اطمینان به پادشاه نگاه انداخت : ناامیدتون نمیکنم.
و با قدم های محکم از سالن خارج شد‌.
وزرا با نارضایتی به هم نگاه کردن.... چرا پادشاه باید به پسر یک خیانتکار اعتماد میکرد!

⚜𝑲𝒊𝒏𝒈𝒅𝒐𝒎'𝒔 𝑫𝒆𝒔𝒕𝒊𝒏𝒚⚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora