Author's pov
درحال رانندگی کردن به طرف خونه بود چون به دختر کوچولوش قول داده بود تا قبل از ساعت یازده خونه باشه ولی نمیتونست لحظه ای به چهره ی غمگین و مظلوم اون پسر فکر نکنه. یعنی چه بلایی سرش اومده بود؟ اون حتی برای شام و خداحافظی از اتاقش بیرون نیومد. نکنه باعث ناراحتیش یا معذب شدنش شده بود؟ با فکری که ناگهانی به ذهنش رسید قلبش اندکی آروم گرفت.خیلی خوبه که سولهی کنار اون پسره.آخه پسر بیچاره کسیو جز اون نداره. سولهی واقعا زن خوبیه.
بالاخره به خونش رسید و بعد از چرخوندن کلید در و باز کرد ولی دخترکوچولوی چهارده سالش هنوز بیدار بود.
-ساعت یازدهه تو دیر کردی!
قیافه ی حق به جانب بامزه ای به خودش گرفته بود و طبق معمول پدرشو بازخواست میکرد.
-ببخشید عزیزم تلاشمو کردم....
-رفتی بودی خونهی اون زنه؟
جلوی پدرش که درحال لباس عوض کردن بود با حفظ اخم روی پیشونیش دست به سینه ایستاد و پرسید. پدرش با دیدن اون چهره ی بامزه لبخندی زد و دستاشو روی شونه های دخترش گذاشت.
-عزیزم.... آچا... بهت گفته بودم که بهش نگی اون زنه نه؟ تو دیگه بزرگ شدی باید به دیگران احترام بزاری اینطور نیست؟
دختر مو مشکی سرشو چرخوند و از پدرش روی برگردوند و با ناراحتی گفت:
-میدونم چی تو سرته!
جئون کنار دخترش روی مبل نشست و موهای لخت مشکیِ کوتاهش و از پشت نوازش کرد.
-هرچیم که باشه فکر نمیکنی پنج سال صبر کردن برای برگشت مادرت برام کافی باشه ؟ فکر نمیکنی که باباتم یه آدمه و به یه زندگی خوب نیاز داره؟ تو که انقد بیرحم نبودی بابایی...منو ببین...من خیلی تنهام...وقتی برمیگردم کسی تو خونه منتظرم نیست...همه چی فقط خیلی سخته...فشار زندگی...بزرگ کردن تو به تنهایی...میدونی بابا؟
دختر که از لحن مهربون پدرش کمی نرم شده بود آروم گفت:
-ولی من از اون زن خوشم نمیاد...حس خوبی بهش ندارم...-ولی تو که نمیشناسیش... فقط یه بار تو محیط کارم باش برخورد داشتی عزیزم...نمیگم که میتونه جای مادرتو بگیره...میدونم که هرگز امکان نداره مثل اون باشه ولی میتونی لطفاً مثل یه دوست باهاش برخورد کنی...به خاطر بابا؟
وقتی سکوت و بغض دخترشو دید اونو محکم به آغوش کشید و سرشو روی سینه ی خودش گذاشت. اون دخترشو درک میکرد. میدونست که خیلی باید براش سخت باشه...ولی اون تا همین حالا هم خیلی برای بزرگ شدنش صبر کرده بود و به نظرش الان به سنی رسیده بود که بتونه مسائلو درک کنه.
-هی دختر کوچولو! ما هنوز داریم با هم آشنا میشیم و من هیچ تصمیم قطعی ای نگرفتم و حتی بهش چیزی نگفتم... میخوای دفعه ی بعدی تو هم با من بیای؟ اونم یه پسر بامزه داره که میتونی باهاش دوست بشی...
YOU ARE READING
i finally found peace! (Kookv)
Fanfictionآقای جئون سعی داره پسرک مظلوم و رنج دیده ای رو که کم کم بهش دل میبست به زندگی برگردونه... مرهمی برای درداش بشه و اعتماد به نفس از دست رفتشو بهش برگردونه...آیا موفق میشه ؟ ⭐ - این امکان نداره...من مثل احمقا به نظر میرسم لطفا نگاه کردن به منو تموم ک...