part 10(مهربون باش)

1.7K 246 75
                                    

طولی نکشید که دستای محکم آقای جئون دور بدنش حلقه شدن و اونو به آرامش دعوت کردن. عطر یاس مرد توی بینیش پیچید و بیشتر گریه کرد. مردش اونو کتک زده بود ...به قلبش زخم زده بود ولی کسی جز خودش نمیتونست مرهمی برای این زخم باشه.

-گریه کن کیم تهیونگ! هر چقدر میخوای گریه کن چون این دفعه‌‌ی آخریه که گریه می‌کنی!

مرد با لحنی محکم و خشک گفت و چند بار با کف دستش به کمر پسر ضربه زد. انگار میخواست ازش دلجویی کنه. درحالیکه پسر به بدن مرد چسبیده بود و به آرومی هق هق میکرد، دستی روی سرش نشست و موهاشو با لطافت نوازش کرد.

-م..م..متاسفم.‌..

-دقیقا برای چی متأسفی بچه؟ چرا همش به فکر معذرت خواهی کردن از منی؟ هم؟ صورتتو بیار بالا و بهم جواب بده! من همین الان بهت سیلی زدم! دوست نداری که دلیلشو بدونی؟!

صدای مرد دوباره بالا رفت و پسر لرزید. با گرفتن شونه های تهیونگ سعی کرد اونو از تنش جدا کنه ولی دستای لاغر و نحیف پسر کوچیکتر محکم دور کمرش حلقه شده و قصد جدایی از مرد و زل زدن به چشماش رو نداشت. نه تا وقتی که اونقدر ترسناک و جدی شده بود.

-تا کی میخوای اینجوری منو محکم بگیری بچه ؟!

لبخند ناخواسته ای روی لباش نشست و حالا حس میکرد ترسو بودن پسر براش کمی بامزه شده.

-ت...تا‌‌‌..و.و‌وقتی که...ش..شششما ی‌یکم مه.. مهربون‌..ب‌ب‌بشی!

قلب مرد برای لحظه ای فشرده شد ولی سعی کرد به احساساتش مسلط باشه و خودشو کنترل کنه.

-ولی من باهات مهربون بودم پسر کوچولو!

-ولی..شش‌شما....ب‌‌ب‌به...من..سی‌سیلی... زدی!

- با اینکار بهت لطف کردم عزیزم...تو ازم ناراحتی؟

ناراحت بود؟ نمیتونست باشه! نه وقتی که تن محکم مرد و تو آغوش گرفته بود و میتونست صدای مردونه و بمشو درست کنار گوشش بشنوه.

-ک‌کمی...

اینبار فشار کمی به بدنش وارد کرد و موفق شد پسر و از خودش جدا کنه. درحالیکه با دو تا دستش شونه های پسر و گرفته بود به سمتش خم‌ شد.

- تهیونگ تو بزرگ شدی اینطور نیست؟

پسر که هزارباره تحت تاثیر جذبه‌ی مرد رو به روش قرار گرفته بود با تکون دادن سرش حرفشو تایید کرد.

-میخوای برگردی پیش سولهی؟

تهیونگ چی میخواست؟ سرشو پایین انداخت. غم ناخوانایی تو چشمای غمگینش موج میزد. به دلایلی که برای مرد نامعلوم بود جوابی نداد.

- صداتو نمیشنوم! محکم و بلند جواب بده!

صدای بلند مرد لرزی به تنش انداخت پس عکس‌العملی سریع و بدون فکر از خودش نشون داد.

i finally found peace! (Kookv)Where stories live. Discover now