نگاهی به تهیونگی که کام سفید از گوشهی لبش به بیرون میریخت انداخت و لحظه ی بعد صدای دخترش بلند شد.- بابااااا.....تهیونگ...چرا نمیاین پایین؟؟
با شنیدن صدای دختر تهیونگ شوکه شد و تو دلش لعنتی به شانس و اقبال بدش فرستاد. چرا حالا که ذره ذره ی وجودش مردشو میخواست باید این بلا سرش بیاد. منطقی نبود که بخوان ادامه بدن ولی منطقشو زیر پا گذاشت و سرشو درست مثل یه کیتن کوچولو که منتظر غذاست سرشو به پای مرد مالید.
مرد که در حال تجربه ی پسلرزه های ارگاسمش بود با صدای لرزونی جواب داد:
-آامم... اومدم عزیزم...
- باشه منتظرم...
آچا گفت و مرد با صدای قدمهای دخترش متوجه شد که از اونجا دور شده. از گرمای لذت بخش دور عضوش متوجه شد که اونو هنوز از دهان پسر بیچاره خارج نکرده.
- آه خدای من! اصلا حواسم نبود!
جانگکوک به آرومی دستاشو دور سر پسر حلقه کرد و با نوازش کردن موهاش باعث شد پسر بهش خیره بشه.
چشمهای پسر پر از رگه های قرمز بودن و با قطره های اشک میدرخشیدن. نفس کشیدنش تند شده بود و کام مرد از گوشه ی لبش سرازیر بود. اون صحنه میتونست تا آخر عمرش برانگیخته نگهش داره!
- لعنتی تهیونگ!
مرد با بیقراری نالید و در حین اینکه عضوشو به آرومی از دهان پسر خارج میکرد هیسی از خیسی و گرمای دهان پسر کشید و پلکاشو روی هم فشار داد.
تهیونگ نمیتونست با مقدار کامی که توی دهنش ریخته چیکار کنه که مرد با انگشتش چانهی پسر رو بالا برد.
- فقط کاممو قورت بده پسر کوچولو....
تهیونگ به سختی اون مایع داغ و تقریبا شور رو قورت داد و دور دهانشو با آستین لباسش پاک کرد. اون وقتی مرد داشت عضوشو داخل میبرد و کمربندشو مرتب میکرد دید و قلبش با فکر به اینکه تا حالا براش ساک زده و باعث شده داخل دهانش کام شه محکم تپید. این اولین تجربه ی عمرش بود و باید اعتراف میکرد که لذت بخشیدن به کسی که دوسش داشت خیلی جذاب و هاته!
- آ..آقا....
نالید تا به مرد بفهمونه چقدر بهش نیاز داره ولی مرد در جواب دستی به سرش کشید و گفت:
- باید بریم پیش آچا...
بغض پسر از درد بدن ، نیاز مفرط و عطشش به مرد ترکید و به بلندی هقی زد:
- ن...نه نه نه نه....آقا لطفاً.... لطفاً نه....
جانگکوک با دیدن اشکهای پسرک بی تجربه و احساساتیش به طرفش خم شد و بعد از بوسیدن پیشانیش صورت ملتهب ولی زیباشو قاب گرفت:
- ششش....گریه نکن خوشگلم...
صورت پسر همچنان بین دستهای بزرگ و مردونش فشرده میشد و حالا پسر دستهای ظریفشو روی اونها گذاشته بود. اون به معنای واقعی کلمه برای اندکی محبت و عشق بازی و لمس فیزیکی از طرف مرد ، محتاج بود.
YOU ARE READING
i finally found peace! (Kookv)
Fanfictionآقای جئون سعی داره پسرک مظلوم و رنج دیده ای رو که کم کم بهش دل میبست به زندگی برگردونه... مرهمی برای درداش بشه و اعتماد به نفس از دست رفتشو بهش برگردونه...آیا موفق میشه ؟ ⭐ - این امکان نداره...من مثل احمقا به نظر میرسم لطفا نگاه کردن به منو تموم ک...