سلام بچه ها لطفاً برای انگیزه دادن به من اکانتمو فالو کنین❤️🤓🐣
.
.
.حالا روزها بعد از آروم گرفتنش تو آغوش مردش گذشته بود ولی هنوز نمیتونست که مستقیما تو چشمای درشت و مشکیش خیره شه چون محض رضای خدا یه نگاه آقای جئون کافی بود تا تیله های پر از شیطنت و حرارت اون روزِ مرد براش یادآوری بشه و بدنش گر بگیره. از خودش شرمنده بود که مرد و به حال خودش رها کرده بود ولی به نظر نمیرسید که مرد در مقابلش چیزی بخواد و این باعث میشد تهیونگ طبق معمول همیشه شخصیت خوددار و باملاحظه ی مردشو تحسین کنه.
حس سرخوشی تهیونگ از جملات عاشقانه و رفتار با ملاحظه ی مرد تمومی نداشت.فقط با فکر کردن به این موضوع که مردی مثل آقای جئون مال خودشه و فقط به اون توجه میکنه میتونست بال دربیاره و تو آسمونا پرواز کنه. حالا دستش قفل دست عزیزترینش بود و با هم توی تاریکی شب بیرون خونه قدم میزدن.... کار ساده ای بود ولی برای تهیونگ لذتی عمیق تر از مسافرتهای گرون و لاکچری داشت.
-آقای جئون...
- بگو عزیزم...
فقط اون دو کلمه که با صدای بم مرد بیان شده بودن تنشو لرزوند و باعث شد لبخندش عمیقتر شه.
- عک..عکسهای اینستاگرامتون...خ..خیلی قشنگن...
جانگکوک با یادآوری شیطنت پسر با عکسای اینستاگرامش لبخندی زد و به طرفش چرخید.
-به هر حال اگه نمیگفتی هم میدونستم که مورد پسندت واقع شدن کوچولو!
تهیونگ لبخند مرموزانه ای که مرد بهش زده بود و خوند و به آخر موضوع پی برد. لعنت! واقعا جمله ی نسنجیده ای زده بود ولی واقعا نیاز بود که جانگکوک بهش اشاره کنه؟ خب شاید هم منظوری نداره!
جانگکوک با دیدن معذب شدن پسر ادامه داد:
- راستش من اصلا بلد نیستم باهاش کار کنم... صفر تا صدش با آچاست... زیادی برای استفاده از اینستاگرام پیرم!
-یعنی پستارو ...
جانگکوک وسط حرفش پرید و توضیح داد:
-آچا گذاشته... من علاقه ای به نشون دادن خودم و زندگی خصوصیم به دیگران ندارم بیبی...اینا کار شما بچه های امروزیه!
به محض اینکه سوار ماشین شدن و کمربندشونو بستن تهیونگ بحثو ادامه داد. اون میخواست به هر نحوی که شده با مردش حرف بزنه وگرنه دلتنگ این لحظه ها میشد چون اونا نمیتونستن اوقات زیادی رو تنهایی با هم بگذرونن.
-پس چرا بهش ا..اجازه دادین؟
-چون میگه من خوشتیپمو حیفه که رو زمین بمونم!
مرد به طرف تهیونگ چرخید با چشمای درشتش به تیله های کشیده و قهوه ای پسر خیره شد.
- ولی الانو ببین... دیگه رو زمین نیستم نه؟ یه پسر خیلی خوشگل دلمو دزدید و الان مال اونم اینطور نیست؟
YOU ARE READING
i finally found peace! (Kookv)
Fanfictionآقای جئون سعی داره پسرک مظلوم و رنج دیده ای رو که کم کم بهش دل میبست به زندگی برگردونه... مرهمی برای درداش بشه و اعتماد به نفس از دست رفتشو بهش برگردونه...آیا موفق میشه ؟ ⭐ - این امکان نداره...من مثل احمقا به نظر میرسم لطفا نگاه کردن به منو تموم ک...