درحالیکه سعی میکرد کام خیس و چسبناکشو از روی دستاش پاک کنه به عمل زشتی که تا چند دقیقه پیش انجامش میداد فکر میکرد. بیبی بوی! این دیگه چه فانتزی کوفتیای بود که به تازگی پیدا کرده بود! اون حتی دیگه از استریت بودن خودشم مطمئن نبود! چطور ممکن بود که از این موضوع اطمینان حاصل کنه؟ باید سریعاً کاری میکرد... این حس داشت غیر قابل کنترل و شرم آور میشد!
.
.روز بعد
در اتاقش با صدای گوشخراشی باز شد و باعث شد پلکای روی هم افتادش با حس وحشت و بلایی که قراره سرش بیاد به سرعت باز بشن و چهار ستون بدنش با دیدن قامت بد طینت ترین زن زنگیش بلرزه. مضطربانه و به سرعت از جاش بلند شد و سرگیجه ی شدید ناشی از کم خونیشو نادیده گرفت. چند بار پلک زد تا تونست پوزخند زنی رو که با تاب و شلوارکی مشکی کنار چارچوب در ایستاده بود رو به طور واضح ببینه.
- خوب گوشاتو باز کن کیم کونی تهیونگ! الان میری حموم و بدنتو شیو میکنی... بعدشم لباسایی که برات گذاشتم و میپوشی ... وقتی صبحانه خوردیم قراره یه جای مهم بریم سعی کن مثل آدم رفتار کنی!
-ک..ک..کجا؟
پسر بیچاره با ترس پرسید و زن بهش نزدیکتر شد. کمرشو خم کرد تا صورتش مقابل پسر قرار بگیره و با نیشخندی آزار دهنده جواب داد:
- خونهی جدیدت! جایی که بتونی از مهارتات استفاده کنی!
-مم..منظورت..چ...
-خفه شو حوصله ندارم صبر کنم ببینم میخوای چه گهی بخوری!
سولهی پسر و با هزاران سوال تو ذهنش رها کرد و اتاقشو ترک کرد. به اندازهی کل عمرش پنیک کرده بود. اون زن بیمار قطعا جای خوبی براش سراغ نداشت. باید کاری میکرد. با یادآوری تنها کسی که تو زندگی مشقت بارش داشت دلش گرم شد و با برداشتن گوشیش صفحه ی چتش با مرد و باز کرد که در با صدای بلندی باز شد.
- آ آ ! میخواستی بهش پیام بدی اره ؟ میخواستی براش مظلوم نمایی کنی تا بتونی بری زیرش هان؟
تهیونگ با وحشت عقب عقب رفت ولی زن با پوزخندی بیرحمانه بهش نزدیک و نزدیکتر میشد.
-ن.ن..نه!
- نه؟ موش کوچولوی دروغگو! چیه فکر آقای جئون بدجوری رفته تو کلهی پوکت آره؟ چرا فکر کردی وقتی کسی با این میزان هات بودن مثل من نتونسته اونو بدست بیاره توعه بدترکیب میتونی؟ تو باید لقمرو به اندازه ی دهن فاکیت برداری! اون برای تو زیادیه! خیلی زیاد! کدوم خری بهت یه همچین اعتماد به نفسی داده عوضی کونی هان؟
زن تقریبا با فریاد جملاتشو ادا کرد و طی حرکتی وحشیانه گوشی پسر رو از دستش قاپید و با نشون دادن انگشت وسطش زیر لب فحشی داد و دوباره از اتاق خارج شد.
اینجوری نمیشد... نمیشد از حال مردش باخبر نباشه...تهیونگ بدون خبر داشتن از حال اون مرد و ندیدن عکسای زیباش میمرد! تنها امیدی که داشت این بود که میدونست مرد مهربونشم یه جایی زیر این آسمون آبی نفس میکشه و چه تلخ که این بار حتی نمیدونست با دیدن عکساش دلتنگیهای روزانشو برطرف کنه... سولهی بارها روح اونو کشته بود ولی این بار با حذف کردن مرد از زندگیش ضربه ی نهایی رو بهش زده بود.
.
.
.
مرد سر کار بود ولی برخلاف همیشه کلافه بود و مرتب عرق میکرد. تپش قلب داشت و حس ششمش بهش گواهی اتفاق خوشایندی رو نمیداد... چرا مدام به کیمتهیونگ و مظلومیتش فکر میکرد؟ یعنی الان شرایطش تو خونه چطور بود؟ نکنه سولهی بلایی سرش بیاره؟ چرا فقط بهش اجازه نداده بود ازش مراقبت کنه؟
YOU ARE READING
i finally found peace! (Kookv)
Fanfictionآقای جئون سعی داره پسرک مظلوم و رنج دیده ای رو که کم کم بهش دل میبست به زندگی برگردونه... مرهمی برای درداش بشه و اعتماد به نفس از دست رفتشو بهش برگردونه...آیا موفق میشه ؟ ⭐ - این امکان نداره...من مثل احمقا به نظر میرسم لطفا نگاه کردن به منو تموم ک...