part 19(مثل یه احمق)

1.7K 214 142
                                    

وقتی به خودش اومد خودشو تو گرم‌ترین آغوش عمرش پیدا کرد. دم عمیقی از عطر خنک مرد گرفت و بی‌پروایانه دستهای زیاده‌خواهشو دور کمرش حلقه کرد. حالا بعد از مدتها میتونست طعم امنیت، آرامش و عشق رو بچشه. ترکیبی جادویی که بهش حس زندگی می‌بخشید.

-د..دلم تنگ شده بود...

مرد دست آزادشو به موهای فرفری پسر رسوند و با نوازش تارهاش حس آرامش بیشتری بهش القا کرد.

- منم همینطور پسر کوچولو...

وقتی دن با سینی قهوه اومد برخلاف میل باطنیشون از هم جدا شدن و روی کاناپه نشستن. مرد کنار پسر نشست و بی توجه به چشم غره رفتنهای دن دست کشیده و ظریف پسر و بین دستش فشرد. انگار میخواست واقعی بودن اون اتفاق رو بعد از اونکه تقریبا مطمئن شده بود که پسر و از دست داده، حس کنه.

- تهیونگ...دوست داری باهاش بری؟ میدونیکه تا هر وقت بخوای میتونی کنار من بمونی نه؟

پسر نگاهی به دن انداخت و درحالیکه از شدت خجالت صورتش سرخ شده بود به آرومی جواب داد:

- م..ممنونم از همه ی کمکات دن...ت‌‌...تو خیلی به من لطف کردی...ه.. هیچوقت فراموش نمیکنم ولی می‌دونی که بالاخره ب.. باید برم...

دن لبخندی به خجالت کشیدن و رفتار ناشیانه‌ی پسر زد و گفت:

- به هر حال می‌خوام بدونی که در خونه ی من همیشه به روی تو بازه عزیزم و البته به شرطی میزارم با آقای جئونت بری که قول بدی چند وقت یه بار بهم سر بزنی...

- اوه البته ! چرا که نه!
.
.
.

بعد از خوردن شامشون نوبت به خداحافظی رسید و برای آخرین بار دن و به آغوش کشید و ازش خداحافظی کرد.

- ممنونم دن ! اون حتی توی حرف زدنشم بهتر شده... هیچوقت لطفتو فراموش نمی‌کنیم..خوش حال میشم از این به بعد مارو دوست خودت بدونی و بهمون سر بزنی مرد!

جانگکوک گفت و با حالتی دوستانه شونه ی محکم و مردونه ی دنو لمس کرد.

-اوه حتما...
.
.
.

اون شب پسر خوشحالترین آدم روی زمین بود. از وقتیکه چشمای  مهربون مردشو دیده بود و فهمیده بود چطوری با نگرانی پیگیرش بوده و بالاخره تونسته برش گردونه نمیتونست جلوی خودشو برای ضعف نکردن براش بگیره‌. درست مثل دیوونه ها تو اتاقی که آقای جئون براش در نظر گرفته بود پاهاشو‌ به زمین میکوبید و می‌خندید. با یادآوری آغوش گرم و اطمینان بخشی که وقتی مرد و دید ازش هدیه گرفت دستاشو دور بدن خودش پیچید و تن فرضی مرد و تو عالم خیالش بارها به آغوش کشید.

-یعنی...می.. میشه منو دوست داشته باشی جانگکوک شی...

با خودش زمزمه کرد و دوباره خودشو روی تختش انداخت.
.
.
.

i finally found peace! (Kookv)Where stories live. Discover now