part 18(دیدار)

1.6K 231 65
                                    

"سلام آقای جئون اسم من دنه... خب حقیقتا نمی‌دونم چقدر برات مهمه ولی تهیونگ سالم و سلامته و پیش منه"

دن با فکر کردن به شوق پسر وقتی که از معشوقش تعریف میکرد و دیدن لبخندهای بامزش و جوری که دستهاشو از هیجان مرتب به هم میکوبید تو تصمیمش مصمم‌تر شد و با ارسال پیام به زبان کره‌ای منتظر جواب مرد موند.
.
.
.

روز بعد

مرد طبق معمول همیشه خسته از کار به خونه برگشت و بعد از ساعتی استراحت بالاخره تصمیم گرفت فضای مجازیشو چک کنه که چشمش به قسمت درخواست‌های اینستاگرام افتاد. ظاهراً یه درخواست داشت. خیلی وقت بود که درست مثل یه روح در اینستاگرام فعالیت میکرد و یادش نمیومد آخرین پستش متعلق به چه زمانیه پس کنجکاوانه اونو باز کرد ولی با دیدن متن پیام قلبش ضربانی جا انداخت.

دن دیگه کی بود؟ از کجا معلوم که حقیقت رو میگه؟! اگه بلایی سر پسرکش آورده باشه چی؟

" تو کی هستی؟ تهیونگ کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟"

" هی اگه بلایی سرش بیاد مطمئن باش راحتت نمیزارم"

دن لبخندی به لحن بی‌قرار و آشفته ی مرد که حتی از روی تکست هم مشخص بود زد و تایپ کرد.

" آروم باش.... باید ببینمت... امروز ساعت شیش به این آدرسی که میفرستم بیا "

مرد به آدرس نگاهی انداخت. رستورانی معروف در مرکز شهر رو نشون میداد. به نظر نمیومد ریگی به کفش مرد باشه چون در غیر اینصورت مکانی با اون ازدحام رو انتخاب نمی‌کرد!
.
.
.

درحالیکه روی صندلی رستوران نشسته بود بی‌صبرانه منتظر مردی بود که دل پسرکشو برده. برای دیدنش هیجان زده بود چون به قدری از پسر تعریفشو شنیده که حالا توی ذهن مرد درست مثل یه سلبریتی یا قهرمان شده بود.

بالاخره مردی با تیپ تماما مشکی که آستینهای پیرهنش به بالا تا زده شده بودن و تتوهای تیرش با پوست سفیدش در تضاد بودن از در داخل شد. خودش ورزشکار بود ولی هیکل بی‌نقص مرد و تحسین میکرد. یه چیزی راجع به هیکل عضلانی و ورزیده ی مرد جذاب به نظر می‌رسید. اون در حین ظرافت، قوی و محکم بود. غول پیکر نبود ولی در عوض اندام تراشیده‌ای داشت. موهای مشکیش همون‌طور که تهیونگ تعریف کرده بود لخت بودن و چشمای درشتش ، نافذ و خیره کننده به نظر میرسیدن.

دن دستشو بلند کرد و جانگکوک به محض دیدنش به طرفش رفت و بعد از ادای احترام و سلام مقابلش نشست.

- پس اون تویی...

دن با برنامه ی مترجم توی گوشیش که کل زندگیش تو کره ی جنوبی رو مدیونش بود شروع به حرف زدن کرد.

- کی منم؟ متوجه نمیشم!

-همونی که لبخنداش آدمو بغل میکنن...

i finally found peace! (Kookv)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant