-این تهیونگه آچا...همون پسر کوچولویی که برات تعریفشو کرده بودم...
جانگکوک درحالیکه با آستین کوتاه راهراه مشکیش با ژستی جذاب روی کاناپه نشسته بود و دستهای ورزیده و پر از تتوشو سخاوتمندانه برای دختر خوش شانسش باز کرده بود تا سرشو رو شونش بزاره گفت و باعث شد تهیونگ از این حجم از جنتلمن بودنش سرگیجه بگیره و گونههاش سرخ بشه.
-از آشناییتون خوشحال شدم اوپا..
دختر مرد مثل خودش با ملاحظه به نظر میرسید و با لبخند ملیحی خطاب به تهیونگ گفت.
-م..م..م...منم...
-تهیونگ بیا کمکم!
صدای نسبتا بلند سولهی باعث شد تهیونگ از اون خانوادهی رویایی و شیرین جدا شه و با بیمیلی به طرف آشپزخونه بره. فقط خدا میدونه که چقدر دلش میخواست عضوی از این خانواده باشه ولی میدونست که لیاقتشو نداره.
-چ..چ..چ...شم..او... اومد..م...
به محض رسیدن به آشپزخونه با چهرهی خشمگین سولهی رو به رو شد.
-سعی نکن بیخودی جلوشون شیرین زبونی کنی! بیا این نسکافه هارو ببر!
-ب.ب..ب..اشه...
تهیونگ با سینی نسکافهها از آشپزخونه خارج شد ولی با دیدن مرد که بوسههای آرومی روی سر دخترش میزاشت هل شد و یه لحظه فقط برای یه لحظه به حس اون لبای نرم روی موهای خودش فکر کرد و با خوردن پاش به میز تعادلشو از دست داد و باعث شد نسکافه ها از دستش سر بخورن. آقای جئون که طی واکنشی خودجوش سعی کرد به طرفش بره تا آسیب نبینه ولی قربانی شد و قطرات داغ نسکافه روی بخشی از دستش ریختن.
چیزی به گریه کردنش نمونده بود! اون همین حالا دستهای زیبا و کشیده ی اون مرد مهربونو سوزونده بود! با چشمایی که از اشک پر شده بودن بریده بریده گفت:
-م..م..م..مت..متا...سفم...بب.بب..
جانگکوک اون لحظه خواست به سمتش بره و با دادن یکی از آغوشای اطمینان بخشش پسر ترسیده رو آروم کنه ولی سولهی با سرعت باد از آشپزخونه خارج شد و انگشتاشو گرفت.
-اوه خدای من! آقای جئون..دستت قرمز شده...متاسفم بعضی وقتا دست و پا چلفتی میشه...
جانگکوک لبخندی به نگرانی زن و پسرش زد و آروم گفت:
-هی هی ...بزرگش نکنین .. من چیزیم نیست خب؟ من خوبم! فقط یه چیزی بیارین که اینجارو تمیز کنیم...
مرد از سوزش دستش صرف نظر کرد و سعی کرد همرو به آرامش دعوت کنه...کاری که همیشه انجام میداد.
-تهیونگ همراهم بیا باید برای آقای جئون یه پماد سوختگی پیدا کنیم...
تهیونگ نگاه مضطربشو به نگاه اطمینان بخش جانگکوک داد. میدونست چیز خوبی در انتظارش نیست و فقط خواست با دیدن لبخند مهربون مرد آرامش بگیره ولی مرد معنی نگاه درموندشو نفهمید.
BINABASA MO ANG
i finally found peace! (Kookv)
Fanfictionآقای جئون سعی داره پسرک مظلوم و رنج دیده ای رو که کم کم بهش دل میبست به زندگی برگردونه... مرهمی برای درداش بشه و اعتماد به نفس از دست رفتشو بهش برگردونه...آیا موفق میشه ؟ ⭐ - این امکان نداره...من مثل احمقا به نظر میرسم لطفا نگاه کردن به منو تموم ک...