part 4 (سوختگی)

1.8K 276 154
                                    

-این‌ تهیونگه آچا...همون پسر کوچولویی که برات تعریفشو کرده بودم...

جانگکوک درحالیکه با آستین کوتاه راه‌راه مشکیش با ژستی جذاب روی کاناپه نشسته بود و دستهای ورزیده و پر از تتوشو سخاوتمندانه برای دختر خوش شانسش باز کرده بود تا سرشو رو شونش بزاره گفت و باعث شد تهیونگ از این حجم از جنتلمن بودنش سرگیجه بگیره و گونه‌هاش سرخ بشه.

-از آشناییتون خوشحال شدم اوپا..

دختر مرد مثل خودش با ملاحظه به نظر می‌رسید و با لبخند ملیحی خطاب به تهیونگ گفت.

-م..م..م...منم...

-تهیونگ بیا کمکم!

صدای نسبتا بلند سولهی باعث شد تهیونگ از اون خانواده‌ی رویایی و شیرین جدا شه و با بی‌میلی به طرف آشپزخونه بره. فقط خدا می‌دونه که چقدر دلش میخواست عضوی از این خانواده‌ باشه ولی میدونست که لیاقتشو نداره.

-چ..چ..چ‌...شم..او... اومد..م...

به محض رسیدن به آشپزخونه با چهره‌‌ی خشمگین سولهی رو به رو شد.

-سعی نکن بیخودی جلوشون شیرین زبونی کنی! بیا این نسکافه هارو ببر!

-ب.ب..ب..اشه...

تهیونگ با سینی نسکافه‌ها از آشپزخونه خارج شد ولی با دیدن مرد که بوسه‌های آرومی روی سر دخترش میزاشت هل شد و یه لحظه فقط برای یه لحظه به حس اون لبای نرم روی موهای خودش فکر کرد و با خوردن پاش به میز تعادلشو از دست داد و باعث شد نسکافه ها از دستش سر بخورن. آقای جئون که طی واکنشی خودجوش سعی کرد به طرفش بره تا آسیب نبینه ولی قربانی شد و قطرات داغ نسکافه روی بخشی از دستش ریختن.

چیزی به گریه کردنش نمونده بود! اون همین حالا دستهای زیبا و کشیده ی اون مرد مهربونو سوزونده بود! با چشمایی که از اشک پر شده بودن بریده بریده گفت:

-م..م..م..مت..متا...سفم...ب‌ب‌.بب..

جانگکوک اون لحظه خواست به سمتش بره و با دادن یکی از آغوشای اطمینان بخشش پسر ترسیده رو آروم کنه ولی سولهی با سرعت باد از آشپزخونه خارج شد و انگشتاشو گرفت.

-اوه خدای من! آقای جئون..دستت قرمز شده...متاسفم بعضی وقتا دست و پا چلفتی میشه...

جانگکوک لبخندی به نگرانی زن و پسرش زد و آروم گفت:

-هی هی ...بزرگش نکنین .. من چیزیم نیست خب؟ من خوبم! فقط یه چیزی بیارین که اینجارو تمیز کنیم...

مرد از سوزش دستش صرف نظر کرد و سعی کرد همرو به آرامش دعوت کنه...کاری که همیشه انجام میداد.

-تهیونگ همراهم بیا باید برای آقای جئون یه پماد سوختگی پیدا کنیم...

تهیونگ نگاه مضطربشو به نگاه اطمینان بخش جانگکوک داد. میدونست چیز خوبی در انتظارش نیست و فقط خواست با دیدن لبخند مهربون مرد آرامش بگیره ولی مرد معنی نگاه درموندشو نفهمید.

i finally found peace! (Kookv)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon