part 5(کار کثیف)🔞

2.3K 242 134
                                    


جانگکوک با لبخند محوی گفت ولی لحظه‌ی بعد با یادآوری چیزی اخم کمرنگی روی پیشونیش شکل گرفت.

-راستی تهیونگ...چه جوری پشتت سوخت؟

پسر نگاه سردرگمی به مرد انداخت.باید چی میگفت؟ چه طوری می‌تونست به اون تیله‌های مشکی ،صادق و مهربون نگاه کنه و دروغ تحویلشون بده.؟!دیگه بس بود! هر چقدر حقارت رو تحمل کرده بود پس بود! این حس تنهایی و پوچی رو تا کجا میخواست با خودش ببره؟! آقای جئون باعث گرم شدن قلبش میشد پس شاید میتونست بهش اعتماد کنه...دروغ و ریا بسه! اون باید حقیقتو به مردی که احترام زیادی براش قائله بگه...به هر قیمتی که شده.

-س..سولهی...م..م..م..منو...س.س.سو..زو..ند....

به سختی گفت و با اتمام جملش به خونه رسیدن ولی چهره‌‌ی جانگکوک خبر از شوک عمیقش میداد.

-سولهی؟ آخه چرا باید این کارو بکنه؟

-ب..ب..به..خ..

خواست چیزی بگه که با زنگ خوردن گوشی جانگکوک حرفش قطع شد. جانگکوک گوشی و جواب داد و مخاطبش کسی جز سولهی نبود.فرشته‌ای عذاب تهیونگ!

- نگران نباش سولهی...اون حالش خوبه...ما دیگه رسیدیم...

تهیونگ ناراحت و غمگین از اینکه رویای شیرینش با مرد تموم شده و به احتمال زیاد مرد حرفشو باور نکرده قطره اشکی از گوشه‌ی چشماش لیز خورد که از دید مرد پنهان نموند. به هر حال هر رویایی پایانی داره. وقتش بود با واقعیت زندگی مزخرفش رو به رو بشه!

-بعدا راجع بهش صحبت میکنیم پسر کوچولو باشه؟ تو موبایل داری ؟

جرقه‌ی امیدواری تو دل کوچیک پسر روشن شد و با دیدن لبخند مرد لبخندی روی لبای خودشم شکل گرفت. لبخنداش واگیر داشت... کاش میشد لبخندشو بوسید.

-ب..ب‌.بله‌‌..آقا...

-خیلی خب شمارتو بده می‌خوام به گوشیت زنگ بزنم...

تهیونگ بعد از دادن شمارش به مرد و زنگ خوردن گوشیش خوشحال بود. اون حالا میتونست با اون مرد خوش‌قلب و دوست داشتنی در ارتباط باشه و این براش نهایت خوش شانسی بود! بالاخره بعد این همه سال یه اتفاق خوب تو زندگیش افتاده بود و نمیتونست هیجانشو کنترل کنه.

-هر کاری داشتی میتونی بهم پیام بدی کوچولو...مطمئن باش اگه کاری ازم بربیاد برات انجام میدم...حتی اگه خواستی با کسی حرف بزنی من هستم.... مردونه با هم صحبت میکنیم چطوره رفیق؟

-ع...ع..عالی..ه...آ...آقا...

-خوبه...پس بریم...
.
.
.

روزش به این شکل سپری شد...با نگرانی‌های فیک سولهی جلوی آقای جئون و حبس کردن خودش تو اتاقش به محض رسیدن به خونه... خوب میتونست حس کنه بعد رفتنش سولهی و آقای جئون با هم صحبت کردن ولی بدنش اونقدر خسته و ضعیف بود که بهش مجالی برای فکر کردن نداد و بدون فکر کردن به اینکه ساعت چنده فورا خوابش گرفت.
.
.
.
فلش بک

i finally found peace! (Kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang