روز چهارم ᨖ گل میخک قرمز کمرنگ

116 43 49
                                    

روز چهارم
گل میخک قرمز کمرنگ: تحسین

سه ماه از آشنایی من و سوکجین می‌گذشت. برعکس همه ی روابط دوستانه ی دیگه ام، رابطه ام با سوکجین خیلی زود جلو می‌رفت. اونقدر که دوماه از این سه ماه رو، باهم گذرونده بودیم. یا بیرون، یا توی کنج دنجش، یا تو خونه ی اون یا تو خونه ی من.
حالا، توی خونه ی من نشسته بودیم و داشتیم یه فیلم ترسناک می‌دیدیم اما به جای دیدن فیلم باهم حرف می‌زدیم.

-- اون دفعه جوری گفتی بلد نیستی از گل و گیاه نگهداری کنی، هر لحظه که میام خونه ات منتظرم گلدون طفلی رو خشک شده ببینم.

چیپس فلفلی رو تند تند جویدم تا از تندیش کم بشه: دستور عملتو دنبال کردم. فکر کنم به درد نگهداری گیاه بخورم، همچین زود یه چیزی یاد می‌گیرم.

ضربه ای به دستم زد: تو به خاطر شغلت همش مسافرتی، کی قراره به اون طفلیا برسه؟

دستم رو دور گردنش انداختم: رمز درو که می‌دونی هیــونگ. می‌تونی در نبود من مراقبشون باشی.

و لبخند بزرگی زدم.

آرنجش رو داخل پهلوم فرو کرد و منو از خودش جدا کرد: حالا که لازمم داری بهم می‌گی هیونگ؟

بلند قهقه زدم و یه تکه پیتزا برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم.

-- کِی قراره بری؟

با دهن پر به سمتش برگشتم: هوم؟

چشمهاشو توی حدقه چرخوند: کِی قراره بری سفر کاری؟

بالاخره قورتش دادم: آخیش، داشتم خفه می‌شدم! پس فردا.

-- کجا می‌ری؟

- چین. حدود یک هفته طول می‌کشه. ازت ممنونم.

و این بار محکم تر بغلش کردم.

-- دیوونه!

- اه راستی.

-- چیه؟

- فردا روز آخریه که با اون پیر خرفت کار می‌کنی نه؟

چشم هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید: یادته دو ماه پیش قرار بود تموم بشه؟ ولی ببین الان کجااممممم؟ هنوز داریم از اون پیر خرفت حرف می‌زنیم!

بلند خندیدم و تیتراژ پایانی فیلم شروع شد.

از جا بلند شدم و چراغ هارو روشن کردم: فردا بعد تموم شدن کارت بیا بریم بیرون. مهمون من.

با دهن نیمه پر جوابمو داد: بذار بعد از دفاعم همو ببینیم!

و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت: اه یادم نبود اون روز چینی.

***

دسته گل رو توی دستم تکونی دادم و نفس عمیقی کشیدم. چشم هام رو بستم و سعی کردم واکنشش رو تصور نکنم. اینجوری اگه اون‌چیزی که توی ذهنم نمی‌شد، شوکه نمی‌شدم.

بالاخره با استاد ها و دانشجوهایی که کنارشون ایستاده بود بیرون اومد. یه نگاه بهم انداخت و انگار که معمولی ترین آدم رو دیده باشه سرش رو برگردوند و مشغول صحبت با پسر جوونی شد، اما یهو مکث طولانی کرد و سرش رو آروم به سمتم برگردوند. دستم رو بلند کردم و تکون دادم و لبخند بزرگ و احمقانه امو به روش پاشیدم.

لبخند کمرنگی روی لبش ظاهر شد، سرش رو به طرف پسری که باهاش صحبت می‌کرد چرخوند و بعد از صحبت کوتاهی، به سمتم دوید و قبل از اینکه بتونم چیزی بهش بگم، توی اغوشش فرو رفتم.

بوی عطرش، وارد بینی‌م شد و آرامش وارد قلب و ریه ام. ضربان قبم آروم تر و تلاش های ریه ام برای ورود اکسیژن عادی تر شد.

یه دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و دست دیگه ام دسته گل‌و از له شدن نجات داد.

-- خیلی خوشحالم که اومدی. مرسی که اومدی.

سرمو روی شونه اش جا به جا کردم و به نگاه های عجیب و غریب رومون اهمیت ندادم: از اولم قرار بود بیام.

-- خیلی تنها بودم.

سرش رو روی شونه‌ام تکون داد و قبل از اینکه چیزی بگم حرف زد: تا آخر عمر ممنونم.

بالاخره ازم جدا شد: تو که گفتی یک هفته چینی.

دندون های خرگوشی‌م رو نشون دادم: دروغ گفتم!

دستش بلند شد تا بزنتم که فوری دسته گل رو جلو چشم هاش گرفتم: خلاصیت مبارک باشه.

دستش پایین اومد و دسته گل رو گرفت: میخک؟

سرمو خاروندم: راستش نمی‌دونم اینترنت چقدر درست گفته، ولی من تحسینت می‌کنم سوکجین. برای همین تصمیم گرفتم برات میخک قرمز کم‌رنگ بیارم.

سکوت کرده بود و به گل ها خیره شده بود. خوشش نیومده بود؟
خم شدم و به صورتش نگاه کردم: دوستش نداری؟
سرش رو بالا آورد و با چشم هایی که از اشک برق می‌زد لب زد: عاشقشونم..

برخورد موج آب بعدی لرزی به تنم وارد کرد و یادم آورد داره کم کم شب می‌شه و آب سردتر از این. با برداشتن صندل ها، به سمت هتل راه افتادم. باید با سوکجین هم اینجا می‌اومدم.

***

سلام، حال شما؟
این‌پارت چطور بود؟
روند آشنایی جین و جونگ‌کوک به نظرتون چجوریاست؟
هرنظری دارین بگین، دوست دارم بدونم.

ممنون بابت نظراتتون توی پارتای قبل، خیلی خیلی خوشحالم می‌کنه🥺😍

تاچهار‌شنبه‌ی بعدی دوستتون دارم، ساحل هستم♡

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt