روز شانزدهم
گل لاله: باورم کن!قیچیو بلندکردم ساقهی یه گلو که اسمشو یادم نمونده بود و حقیقتا برام هم مهم نبود چیه و فقط مهم بود خوشگل باشه و سفید، بریدم که صدای داد جین بلند شد: اونــــجــوری نــــه!
- کر شدم. چرا داد میزنی؟
-- شاید چون داری بچههای طفلکمو پرپر میکنی؟
- برو بابا. میخوام یه دسته گل واسه خودم درست کنم کم مونده اون قیچی رو بکنی تو چشمم!
لبخندی زد که معلوم بود کفریش کردم و انگشت اشاره و وسطش رو نزدیک چشمام کرد: یکم دیگه با خشونت کارارو انجام بدی با رضایت تموم انجامش میدم.
بروبابایی بهش گفتم. روبان قرمز برداشتم نگاهی بهش انداختم: راستی فهمیدی؟
-- چیو؟
- هوسوک و مینآ قراره تا سال بعد عروسی کنن.
-- چه خوب، خیلی خوشحالم براشون.
سری تکون دادم با اینکه جین پشتش به من بود و منو نمیدید: ولی رابطه اشون خیلی عجیب غریبه.
-- چرا؟ بنظرم که خیلی نرمالن.
- نه اون نه. تو اون موقع هنوز با ماها آشنا نشده بودی و خیلی چیزارو نمیدونی. هوسوک و مینآ از زمان کالج باهم دوستن
به سمتم برگشت: نزدیکه ده ساله دارن قرار میذارن؟
روبان زرد برداشتم: نکته همینه. باهم دوست بودن ولی قرار نمیذاشتن و میدونی چی عجیب بود؟ مثل یه کاپل بودن! همیشه باهم بودن، بدون هم جایی نمیرفتن، یا هوسوک خونهی مینآ بود یا برعکس. خلاصه مثل چسب بهم چسبیده بودن و واقعا یه جاهایی حال بهمزن بودن! هیچ وقت نفهمیدم چرا تازه سه سال پیش بهم اعتراف کردن و هفت سال تمام صبر کردن تا بفهمن عاشق همن.
لبشو گاز گرفت، این یعنی توی فکر فرو رفته. سکوت کوتاهی کرد و بعد انگار که به جواب رسیده سرشو بالا و پایین کرد: شاید میترسیدن.
دسته گلو تو دستم چرخوندم: چه مسخره، از چی؟
روبان زرد رنگو از دستم گرفت و روبان بنفشو به دستم داد: از اینکه شاید اون یکی حس متقابلشو نداشته باشه و اینجوری رابطهی دوستیشون هم خراب بشه.
کاغذ سفیدو برداشتم دور گل پیچیدم: برای همین درکشون نمیکنم. من هیچوقت نتونستم با کسی که یه مدت دوست معمولی بودم قرار بذارم. میدونی؟ همه اشون زودتر از رابطههای دیگه ام تموم میشدن. آخریشو یادته؟ یک سال با دختره دوست معمولی بودم، توی اکیپ کوهنوردی همو میدیدیم و همه چیز طبیعی و قشنگ بود. بعدش اون ازم خواست باهاش قرار بذارم ولی دوماهم نتونستم باهاش بمونم و بـوم! یه رابطهی دوستانهی قشنگ خراب شد.
VOUS LISEZ
• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸
Roman d'amourانسان همیشه انعکاس خودش رو توی آب، آیینه یا هرچیز شفاف دیگهای نمیبینه. گاهی وجود یک آدم دیگه، یه خاطره یا حتی ریختن یک اشک باعث میشه بتونه انعکاس خودشو ببینه؛ خود گمشده ،عشق گمشده و زندگی گمشدهاش رو پیدا کنه! "انعکاس من" نقطهی تقابل جونگکوک...