روز هفتم ᨖ گل بنفشه

131 43 64
                                    

روز هفتم

گل بنفشه: اندیشه ناگفته، ابراز عشق(معشوقم با من مهربان باش، دوستم بدار و در رنج و شادمانیام شریک باش!)

برخلاف قراری قبلی‌مون خیلی زودتر رسیده بودم. اونقدر زود که کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و منتظرش بودم. با دیدنش دستم رو بلند کردم: جین، اینجام.

دوان دوان به سمتم اومد: مگه نگفتی تو رستوران همو ببینیم؟

شونه هامو بالا انداختم: همین نزدیکیا بودم گفتم باهم بریم.

کنارم ایستاد و شونه به شونه ی هم راه افتادیم. توی سکوت راه می‌رفتیم و از اون سوکجین پرحرف خبری نبود. حتی مثل همیشه شروع کننده مکالمه هم نبود. انتظار داشتم مثل همیشه از اتفاقای روزمره‌ای که براش افتاده بود بگه. مثلا از صبح زودش که با دیدن خانوم لی، همسایه‌ی سحرخیزش شروع می‌شد. و اتفاقایی که بعد از اون توی گلفروشی می‌افتاد. خودش می‌گفت قطعا شنیدنش برام خسته کننده‌است ولی نمی‌دونستم چرا حتی خسته کننده ترین چیزهاهم از زبونش شنیدنی بود!

- سوکجین چیزی شده؟
انقدر توی فکر بود که نفهمید. دوباره صداش کردم: سوکجین؟
دستم روی بازوش نشست: سوکجین؟

-- هوم؟

- چیزی شده؟ خیلی توی فکری.

در رستوران رو باز کرد کنار ایستاد: نه، فقط داشتم به امروز صبح فکر می‌کردم.

پشت میز نشستم: چیزی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟

کت جینش رو از تنش خارج کرد و پشت صندلیش گذاشت و نشست: اوهوم، از دانشگاهم درخواست همکاری گرفتم.

هیجان زده به جلو خم شدم: خب این که خوبه!

شروع کرد به رو رفتن با نمکدون روی میز: خوبه.. خوبه.. خوبه..

نگاهم کرد: خوبه ولی مطمئن نیستم اینو می‌خوام یا نه جونگ‌کوک.

- خل شدی؟ چرا؟

-- راستش من از آزادی که دارم خوشم می‌آد. برعکس تو که آدم اداری هستی و از این سیستم خوشت می‌آد، من دوست دارم خودم رئیس خودم باشم می‌دونی. از سر و کله زدن با دانشجوهایی مثل خودم یا حتی بدتر بدم می‌آد!
خندید: مطمئنم سپری کردن وقتم توی کنج دنج، کنار کوچولوهام مفید تر از اونه که صرف یه مشت احمق بشه!

چشم‌هامو براش گرد کردم: این احمق شامل خودتم می‌شه!

بلند خندید: آره دیگه، پس فکر کردی اگه خودم دانشجویی خوبی بودم از پیشنهادشون استقبال نمی‌کردم؟

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang