روز پنجم ᨖ گل حسرت

130 43 38
                                    

روز پنجم
گل حسرت: امید

پاهامو توی هوا تکون دادم و بالشت زیر سینه ام رو جا به جا کردم.
- کجا گذاشتمت؟

کتاب قطور زیر دستم رو بلند کردم. نبود. خودمو دراز کردم جزوه های اطرافم رو بهم ریختم، نبود. زیر مبل و میز ناهار خوری هم نبود! پس خودکار کوفتیم کجا بود؟ با صدای بسته شدن در سرک کشیدم. با دیدن سوکجین که کیسه های خرید دستش بود از جام بلند شدم: هیونگ! اینجا چیکار می‌کنی؟

کیسه ها رو روی اپن گذاشت: یک هفته است خودتو حبس کردی تو خونه ات. دیروز که بهت سر زدم مواد غذایی‌ت کفاف نمی‌داد.

نیشخندی زدم: نگرانم شدی؟

با ناامیدی سرش رو تکون داد: فرجه ات کِی تمومه؟

به ساعت نگاه کردم: دوازده ساعت دیگه.

با زاری روی زمین نشستم: فردا اولین امتحانمه.

-- تا تو درس می‌خونی شامو آماده می‌کنم.

- مرسی.

روی زمین نشستم و دوباره دنبال خودکار کوفتیم که معلوم نبود چرا مسخره بازیش گرفته بود گشتم.

-- دنبال چی میگردی؟

- خودکارم. نیست که نیست!

جین با نگاه نا امیدی بهم زل زد: پشت گوشته!

با چشمای گرد دست به گوشم کشیدم. لبخند احمقانه ای زدم: از کِی اونجا بود؟

-- از همون اول که اومدم تو!
ضربه ای روی پیشونیم زدم.

-- بنظرم زودتر انصراف بده، این درس خوندن به نفعت نیست، همون یه ذره سلول های خاکستری مغزت هم داره به فنا می‌ره!

زیر لب اداشو درآوردم و صدامو بلند کردم: ساکت باش می‌خوام درس بخونم.

-- غذا آماده است.

با خستگی دست هام رو بالای سرم کشیدم و قلنج گردنم رو شکوندم: دارم می‌میرم از گشنگی.

تند تند جزوه ها و کتاب هامو جمع کردم و روی میز گذاشتمشون و به سمت میز ناهارخوری رفتم. با دست یه رل تخم‌مرغ برداشتم و پشت میز نشستم: آخ. از صبح هیچی نخورده بودم!

-- اینجوری می‌خوای امتحان بدی؟

یه قاشق پر برنج توی دهنم گذاشتم و بعد از تند تند جویدنش به حرف اومدم: امروز اینجوری شد. این درسه خیلی سخت بود.

سرش رو چپ و راست کرد: سخت نبود تو، دو هفته از سه هفته فرجه اتو داشتی تو کنج دنج من وقت می‌گذروندی!

شونه بالا انداختم: حس درس خوندن نبود.

-- شاید باید به جای پانج کردن کارتای مغازه، وصل کردن نخای کنفی به کارتا، مرتب کردن روبان‌ها و ور رفتن با بچه‌هام درس می‌خوندی تا حسش می‌اومد.

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang