روز هفدهم
گل پامچال: بدون تو قادر به زندگی کردن نیستم!°آهنگ پیشنهادی این پارت: Ruelle- Carry You°
چشمام دو دو و گوش ها و سرم زنگ میزدن.
-- آقای جئون؟ صدامو میشنوی؟ اگه میشنوی پلک بزن.سرم سنگین بود و نمیفهمیدم چی میگن. پردازش حرفا برام قرن ها طول میکشید. هم یادم نمیاومد چرا اینجوری شدم و هم یادم بود. یادم بود توی بزرگراه در حال رانندگی بودم تا به قرار مصاحبه ای که داشتم برسم ولی یادم نمیاومد که چرا سر از آمبولانس درآوردم. پلکی و زدم و انگار ساعت ها جلو پریدم. نور مهتابی روی سقف مستقیم بالای چشمم بود و هروقت چشمام رو باز میکردم مستقیم توی تخم چشم هام میرفت.
-- فشار خونش پایینه و خون زیادی حدود دولیتر، از دست داده. به خاطر ضربه سر با ایربگ گیجه اما هوشیاریش رو از دست نداده. احتمال شکستگی یکی از دندهها و خونریزی داخلی وجود داره. شکستگی باز دست چپ و پای راست داره.
*شکستگی باز: شکستگیهایی که استخون از گوشت بیرون میزنه*در مورد کی حرف میزدن؟
سرگیجه و دردم هرلحظه بیشتر میشد و بین صداهای مختلفی که صدام میکردن، تاریکی رو بغل کردم.*Jin POV*
نفهمیدم چجوری گلفروشیِ پر از مشتری رو خالی کردم، سفارش های مهم و ویژه ای که از مشتری های چندین و چند ساله ام داشتم رو کنسل کردم، چی پوشیدم و چجوری آماده شدم تا فقط خودمو برسونم به بیمارستان. جایی که جونگکوک الان توش بود.
چند تا چراغ قرمز رو رد کردم؛ حتی نزدیک بود خودمم تصادف کنم اما هیچی برام مهم تر از این نبود که زودتر به جونگکوک برسمو ببینم حالش خوبه. به من زنگ زده بودن چون من آخرین مخاطب گوشیش بودم که باهاش حرف زده بودم. آخرین مخاطب و پرتماس ترین مخاطبش!
یادمه دوساعت پیش باهاش حرف زدم. گفت پشت فرمونه و داره میره تا با یکی که حتی اسمشو هم یادم نمیومد توی خونهاش مصاحبه کنه. بهش گفتم بعد از مصاحبه اش بیاد کنج دنج و به خاطر اینکه پشت فرمون بود تماسو ادامه ندادیم. باورم نمیشد که حالا تصادف کرده و توی بیمارستانه. قلبم مثل چی میزد و تمام خاطرات دوازده سال پیش جلوی چشمام میرقصید. خاطراتی که سعی میکردم بهشون فکر نکنم و امیدوار باشم به اینکه جونگکوک الان توی اورژانسه و با دیدن من که سراسیمه وارد اورژانس شدم منو مسخره میکنه و مثل همیشه سعی میکنه بخندونتم.
ولی انگار خاطره هام حق داشتن که جلوی چشمم بچرخن. جونگکوک توی اورژانس نبود، توی بخش هم نبود. توی آی سی یو بود و به دلیلی که نمیفهمیدم چیه رفته بود توی کما.
پشت در ای سی یو روی دو زانو نشسته بودم و به گوشه ای خیره بودم و نمیفهمیدم مردم برای چی با تعجب نگاهم میکنن. پرستارا و پزشکای مختلف از کنارم رد میشدن و بعد از دیدنم یا چشم هاشون گرد میشد یا باهم شروع به پچ پچ به میکردن. ولی مردم عادی که اونجا بودن انگار میفهمیدن حالم چجوره. هر لحظه انتظار داشتم جونگکوک از آی سی یو بیاد بیرون و محکم بزنه پشتمو بگه: اسکلت کردم!
VOUS LISEZ
• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸
Roman d'amourانسان همیشه انعکاس خودش رو توی آب، آیینه یا هرچیز شفاف دیگهای نمیبینه. گاهی وجود یک آدم دیگه، یه خاطره یا حتی ریختن یک اشک باعث میشه بتونه انعکاس خودشو ببینه؛ خود گمشده ،عشق گمشده و زندگی گمشدهاش رو پیدا کنه! "انعکاس من" نقطهی تقابل جونگکوک...