روز دوازدهم ᨖ گل میخک سفید

105 38 49
                                    

روز دوازدهم
گل میخک سفید: عشق خالص

جعبه آخر روی زمین گذاشتم، درو بستم و به خونه ی بهم ریخته نگاه کردم. شقیقه‌امو فشار دادم به سمت آشپزخونه رفتم تا برای خودم چایی آماده کنم تا شاید سردردم بهتر بشه اما با صدای زنگ در راه نرفته رو برگشتم. با دیدن سوکجین پشت در تعجب کردم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟

با دست به عقب هلم داد و وارد شد: جای تشکرته؟ اومدم کمکت.

با بهت درو بستم: من که ازت نخواستم بیای.

برگشت و قمقمه ی فلزیش رو به سینه ام کوبید: حرف نزن، دیشب ساعت یک نصفه شب زنگ زدی‌و تو حال مستی داشتی غر می‌زدی هیچ‌کس نیست بیاد کمکت خونه ی جدیدتو بچینی!

لحنش رو عوض کرد و ادای منو درآورد: هیــونگ، تو بیا! حتی جِی هم نمیاد و داره حالمو با دوست پسرش بهم می‌زنه.

و چپ چپ نگاهم کرد. لبخند احمقانه امو زدم و در حالی که در قمقمه رو باز می‌کردم گفتم: تو که نمی‌دونی جه‌یی چه بهونه ی مسخره ای برام آورده.

دستشو روی گوشش گذاشت: می‌دونم، همه اشو با جزئیات برام تعریف کردی دیشب!

لبامو روی هم فشار دادم: اوه، دیگه چیا گفتم؟

-- واقعا از خدا ممنونم که ظرفیت الکلت پایینه چون بعدش بیهوش شدی و راحتم کردی.

به سمت یکی از جعبه ها رفت: برات چای بابونه اوردم با عسله. بخور سردردت بهتر بشه. منم اینجا رو می‌چینم.

لبخندی زدم: تو بهترینی هیونگ.

غرغر کرد: دوباره باهات مهربون شدم، شدم هیونگ؟
شونه بالا انداختم و جوابی که خودش می‌دونست رو تکرار نکردم.

جعبه خالی رو گوشه ای پرت کردم و روی زمین دراز کشیدم: خسته شدمممم.

گردنمو کمی بالا بردم و به سوکجین که مشغول چیدن کتاب های توی کتابخونه بود خیره شدم: گشنه ات نیست؟

-- چرا. این کتابو تازه گرفتی؟ می‌برم بخونمش.

به کتاب هایی که یه گوشه جمع شده بودن اشاره کردم: چقد کتاب تو عمرت خوندی سوکجین؟ از چهار تا جعبه کتابام یه جعبه اشو داری می‌بری!

-- تاحالا کسی بهت گفته بود چقدر خسیسی؟

پشت سرش ایستادم: آره خودت از صبح هزار بار گفتی!

با آرنجش ضربه ای بهم زد: چون هستی.

سری تکون دادم و کتابو از دستش گرفتم و به مجموعه کتاب های گلچین شده اش اضافه کردم: چی می‌خوری سفارش بدم؟

و جعبه های خالی رو برداشتم. وقتی سکوتش طولانی شد نگاه کردم ببینم چرا جوابمو نمی‌ده و با سوکجینی مواجه شدم که سرش رو به کتابخونه تکیه داده بود، شونه هاش می‌لرزید و کتاب هم بین دست هاش همزمان با شونه‌هاش تکون می‌خورد. به سمتش رفتم تا ببینم چی انقدر توی خودش کشیده اتش. با دیدن عکسی که لای کتاب بود کتابو از دستش کشیدم ولی اون زودتر عکسو برداشت و ازم فاصله گرفت: این تویی؟ جدی خودتی؟

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang