روز نوزدهم ᨖ گل شب بوی زرد

116 44 58
                                    

روز نوزدهم
گل شب بوی زرد: وفاداری در مصیبت

گوشیم که مدام صفحه اش روشن می‌شد رو برعکس کردم، سعی کردم حواسمو بدم به مصاحبه‌ای که فقط ده دقیقه ازش مونده بود. بعدش می‌تونستم با خیال راحت برم پیشش. لبمو گزیدمو بدون اینکه خودم متوجه بشم بی قرار پام رو تکون دادم که خانوم لی صدام کرد: آقای جئون؟ مشکلی براتون پیش اومده؟

سرمو بالا آوردمو به فرد رو به روم نگاه کردم و تازه فهمیدم چقدر بی قرارم و این بی قراری توی رفتارمم مشهوده: نه مشکلی نیست، فقط اگه براتون مقدوره یکم سریع تر مصاحبه رو پیش ببریم.

-- بله بله حتما.

با عجله لپ تاپ رو داخل کیفش گذاشتم و توی همون حال سعی کردم با جین تماس بگیرم. از خانوم لی هم به خاطر اینکه وقتش رو در اختیارم گذاشته بود تشکر کردم.

-- بله؟

دکمه پارکینگ رو زدم: دارم میام، اماده شدی؟

صداش گرفته تر از نیم ساعت پیش بود و مشخص بود که بیشتر از قبل گریه کرده: آره، ولی نمی‌خواد بیای. قرار شد با کیونگ‌هون برم.

صدام بلند شد و اکوش توی پارکینگ پیچید: وقتی باهم قرار گذاشتیم و گفتم میام برای چی با اون قرار می‌ذاری؟

در ماشینو باز کردمو پشتش نشستم: تا بیست دقیقه دیگه اونجام.

باشه‌ی آرومی گفت و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم تماسو قطع کرد. هوفی گفتم. خودمو سرزنش کردم که صدامو بلند کردم. توی ده دقیقه خودمو به خونه رسوندم، دوش گرفتم، کت و شلوار مشکی‌م رو پوشیدم و سر ده دقیقه دم خونه ی جین ایستادم. کمکش کردم چمدون کوچیکش رو توی صندوق بذاره. نمی‌دونستم باید بهش چی بگم. توی دلداری دادن افتضاح بودم، برعکس خود جین.

زیرچشمی نگاهش کردم. چشم هاش پر از خون بود و برای اینکه متوجه نشم آروم بینی‌ش رو بالا می‌کشید. مشخص بود تا رسیدن من هم داشته گریه می‌کرده. نگاهمو به جاده دادم اما با صدای گرفته‌اش دوباره بهش نگاه کردم: موهات چرا خیسه؟

دستی توش کشیدم: دوش گرفتم.

شیشه‌ی سمت خودشو داد بالا: سرما می‌خوری اینجوری، باید خشکش می‌کردی.

شیشه رو پایین دادم: وسط تابستون سرما نمی‌خورم نگران نباش.

دوباره زیرچشمی نگاهش کردم و بعد از مزه مزه کردن حرفم بالاخره ازش پرسیدم: خوبی؟

معلوم بود خوب نبود! زبونم رو گاز گرفتم. لعنت بهت جونگ‌کوک با این حرف زدنت.

-- نیستم.

زیرچشمی نگاهش کردم.

نفس عمیق و پر بغضی کشید: حس می‌کنم دوباره یتیم شدم جونگ‌کوک. خوب نیستم.
نگاهش رو به جاده داد: خوب نیستم.

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Место, где живут истории. Откройте их для себя