-- میتونم اینجا بشینم؟
سرم رو بالا آوردم و به پسری که این رو ازم پرسیده بود نگاهی انداختم و نگاهمو به رستوران شلوغ دادم.
-- آه راستش جای خالی بجز میز شما نیست.
نگاهمو بهش دادم و سرمو تکون دادم.
-- ممنونم.
- خواهش میکنم.
به منظره پنجره خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم. روز افتضاح شلوغی داشتم و بالاخره بعد از گذشت 14 ساعت گشنگی، میتونستم یه وعده غذایی درست و حسابی بخورم.
-- هی، خوبم!
سرم رو چرخوندم و به پسری که رو به روم نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد خیره شدم. سرش پایین بود و با انگشت اشاره اش روی میز طراحی میکرد: تازه اومدم بخورم.
آه عمیقی کشید: خیلی روز شلوغی بود هونا.
-- هوم، خیلی داره اذیتم میکنه مردک پیر خرفت!
انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرده باشه، سرش رو بالا آورد و به نگاه خیره من لبخند شیرینی زد.
لبخند نصفه نیمه ای بهش زدم و به آجوما که با سینی پر از غذا نزدیکمون میشد خیره شدم.
-- الان نمیتونم حرف بزنم، رفتم خونه کامل برات تعریف میکنم. هوم باشه، توهم مراقب خودت باش. خداحافظ.
سری برای آجوما تکون دادم و برنجو داخل سوپم مخلوط کردم.
-- خیلی خوبه که کنار شما نشستم.
سرمو بالا آوردم و به پسر که با لبخند شیرینش هنوز نگاهم میکرد خیره شدم.
در قمقمه فلزیش رو باز کرد، لیوان فلزی من رو برداشت و بعد از اطمینان از خالی بودنش، محتوای قمقمه رو خالی کرد: راستش متوجه شدم که سردرد دارید. خیلی شقیقه اتون رو ماساژ میدادین. این چای بابونه و ریحان، همراه با عسلِ. خودم درستش کردم.
لیوان رو جلوم گذاشت و با چشم های درخشانش نگاهم کرد: قبل از خوردن غذاتون، ازش بخورید. خیلی بهتون کمک میکنه. شرط میبندم مثل من روز طولانی و سختیو داشتین.
لیوانو بالا آوردم و به بینیم نزدیکش کردم: خوش بوعه.
لبخند دیگه ای زد: نوش جان.
لیوان خالیُ روی میز گذاشتم: من سردرد میگرنی دارم، مطمئنی جواب میده؟
از صمیمت لحنم ابروهاش بالا پرید و نیشخندی زد: واسه یه ساعت دردتو کم میکنه تا خونه بری و استراحت کنی.
زبونم رو از داغی سوپ بیرون دادم: امشب سرم شلوغه و خبری از خونه رفتن نیست.
لبخند زورکی زدم و به خوردن غذا ادامه دادم. نگاهم بهش افتاد که داخل سوپش هیچ گوشتی نبود. ظرف گوشتی که جداگانه روی میز بودو به سمتش هل دادم. متعجب نگاهم کرد، اضافه کردم: به جبران چای.
ESTÁS LEYENDO
• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸
Romanceانسان همیشه انعکاس خودش رو توی آب، آیینه یا هرچیز شفاف دیگهای نمیبینه. گاهی وجود یک آدم دیگه، یه خاطره یا حتی ریختن یک اشک باعث میشه بتونه انعکاس خودشو ببینه؛ خود گمشده ،عشق گمشده و زندگی گمشدهاش رو پیدا کنه! "انعکاس من" نقطهی تقابل جونگکوک...