روز بیست و یکم ᨖ گل رز کاملا شکفته

123 45 95
                                    

روز بیست و یکم
گل رز کاملا شکفته: هنوز دوستت دارم!

سه‌هفته از جریان استخر می‌گذشت. من و جین به دیدن هم ادامه دادیم. ولی هردو جوری رفتار کردیم انگار اون روز توی خواب هامون اتفاق افتاده و یه خواب عجیب غریب بوده. فقط همین!

ازش نپرسیدم قرارش با می‌یون چی شد و ازم نپرسید منظورم از حرفی که زدم چی بوده. به جاش تو این سه‌هفته هربار می‌دیدمش به چشم‌هاش که نگاه می‌کردم از خودم هزار بار می‌پرسیدم منظورت چی بود جونگ‌کوک؟ منظور لعنتی‌ت چی بود؟ مگه غیراز اینه که جین بهترین دوستت شده تو این دو سال و نیم؟ مگه غیر از اینکه به چشم بهترین دوستت بهش نگاه می‌کنی؟! ولی جوابی پیدا نمی‌کردم. نمی‌دونم پیدا نمی‌کردم یا نمی‌خواستم که پیدا کنم!

همو می‌دیدم و ازهم دوری می‌کردیم ولی نمی‌تونستیم دوری همو طاقت بیاریم. پس بازهمو می‌دیدیم، ازهم فاصله می‌گرفتیم، چند ساعت تو سکوت کنارهمدیگه کارهامونو می‌کردیم و بعدش کلافه تر از قبل می‌رفتیم خونه‌هامون.

نمی‌دونستم این وضعیت تا کجا قراره ادامه پیدا کنه. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که نمی‌خوام سوکجین‌و از دست بدم. نباید از دست می‌دادمش. پس نمی‌تونستم چیزی بگم، نمی‌تونستم چیزی بپرسم. فقط وانمود می‌کردم همه‌چیز مثل قبله.

جِی دو هفته پیش اومده بود دیدنم. می‌گفت اتفاقی جین رو تو خیابون دیده ولی اونقدر توی خودش بوده که حتی متوجه نشده چندین بار صداش کرده! نگرانش بودم ولی نمی‌تونستم چیزی بپرسم. می‌ترسیدم اون چیزی که ته دلم داره می‌جوشه اشتباه باشه. می‌ترسیدم همه‌اش یه توهم و حباب کوچیک باشه که بترکه و بعدش چی؟
باید با بعدش چیکار می‌کردم؟ وقتی که دیگه کاملا سوکجین‌ رو از دست داده بودم باید جای خالیش رو با چی پر می‌کردم؟

اصلا جای خالیش پر هم می‌شد؟

هوسوک سرکار عجیب رفتار می‌کرد. هربار حس می‌کردم نگاهی رومه و سرمو بالا میاوردم سرشو پائین می‌نداخت، هربار کنارهم بودیم بهم با حالت عجیبی زل می‌زد و دهنشو باز می‌کرد تا چیزی بگه اما بدون گفتن چیی با پشیمونی می‌بستش.
بالاخره دیروز قبل از رفتن به خونه، بعد از دو هفته عجیب رفتار کردن فقط بهم یه چیزی گفت: واسه اینکه بفهمی دوستش داری، با خودت رو به رو شو جونگ‌کوک. از خودت نترس.
بعد دو بار آروم به شونه‌ام زد و از کنارم رد شد. اون روز نفهمیدم منظورش چیه..

وقتی زنگ در خورد می‌دونستم جینه. هوسوک دیروز رفته بود ماموریت، جِی و بکهو هم مسافرت بودن و مامان هم هیچ‌وقت بی‌خبر، اون هم ساعت نه شب نمی‌اومد پیشم!

هیچ‌وقت درونم همزمان نه مشتاق دیدنش بود، نه بی میل! درو بازکردم و صورت سرخ از سرماش رو دیدم: اینورا کاری داشتم گفتم بهت یه سر بزنم.

• 𝗥𝗲𝗳𝗹𝗲𝗰𝘁𝗶𝗼𝗻 𝗢𝗳 𝗠𝗲 | 𝗝𝗶𝗻𝗞𝗼𝗼𝗸Where stories live. Discover now