1

180 8 5
                                    


ماه‌ها بود که دنبالش می‌گشت.هفته‌ها بود که آخرهفته خانه نمی‌ماند و تا میدان نزدیک خانه می‌رفت و برمی‌گشت.اگر هم خانه می‌بود،دم پله می‌نشست ومنتظر آمدن‌اش می‌ماند و گاهی هم با تکان های پیر‌مرد همسایه بیدار می‌شد و با نگاه متاسف‌اش وارد خانه می‌شد.دوشنبه‌ها با پرس‌و جو دنبال‌اش می‌گشت و سه‌شنبه‌ها با کنار ساحل نشستن،ناامیدانه،به دنبال جنازه‌اش می‌گشت و با برخورد پاهایش با زردی رود،از جا بر‌می‌خاست و به خانه باز‌میگشت.برای آنکه از کارش اخراج نشود،از چهارشنبه تا جمعه شب، مشغول کار بود.آن‌قدر کم حوصله شده بود که متوجه واکنش‌های عجیب همکارانش نمی‌شد و فقط،سرش را از صفحه مانیتور،به کاغذ پاره های روی میز می‌داد.‌زندگی او نزدیک به یک سالی بود این‌گونه به فروپاشی راهنمایی می‌شد و او متوجه نبود که لبه تیز مشکلات را به سمت رگ خود گرفته است و هر لحظه امکان پاره شدن آن،ممکن است که سرانجام،روزی،این اتفاق به وقوع پیوست.

Yuri pov.

"انقدر برات مهمه که پیداش کنی؟"می‌دانستم روزی این سوال از من پرسیده خواهد شد و من جوابی برای آن نخواهم داشت.در تمان این مدت،من،در تلاش بودم تا از این سوال اجتناب کنم.حوادثی که در پی آن خواهند آمد را می‌دانستم.ارزو میکردم،کاش می‌توانستم ندانم زیرا که دنیای اقلیت من با دانستن ندانسته به تربت مرگ غیرمقدر نزدیک‌تر می‌شود.

صورتم رنگ پریده و مردمک چشمانم ریز شده بودند.نگاه او نوعی ترحم به خود گرفته بود و مرا بیشتر می‌ترساند.با کمی تعلل پاسخ دادم:"می‌دونی که من...من چقدر دوستش...دارم."از عمد فعل جمله‌ام را حال انتخاب کردم تا قلبم و مغزم باورشان را ثابت قدم نگاه‌دارند:"یوری...می‌دونی که داره یک سال می‌شه.اون دیگه برنمی‌گرده.ممکنه حتی بهت-"اختیار دستانم را از دست دادم و طوری با خشم در گوشش خواباندم،که صدای استخوان‌های گردنش به گوشم رسید.

می‌خواستم بداند که کسی نمی‌تواند جای مرا برای او پر کند.او هم مرا دوست دارد.این را می‌دانم.خوب هم می‌دانم.دو ثانیه از افکارم درباره مرگبار بودن کلمه،می‌دانم نگذشته است و من هنوز دارم این ها را به زبان ذهن می‌آورم.

رز به خشم به سمتم باز گشت و بر خلاف انتظارم_که سیلی متقابل بود_حقایق زندگی که نمی‌دانستم‌اش را به در گوشم کوباند:"ولت کرده احمق!از خواب بیدار شو!چطور یک انسان می‌تونه بدون گفتن حتی یک حرف به دوست‌دخترش غیبش بزنه؟! داره نزدیک یک سال می‌شه اونوقت تو هنوز داری دنبالش می‌گردی؟!که چی بشه؟فکر کردی اگه پیداش کنی و بهت بگه با یه نفر دیگست،چه بلایی سر خودت می‌اری؟اون نمیخواستت.بفهم!اون دوستت ن.د.ا.ش.ت!"

و از آنجا بود که من سریع از دفتر کار بیرون زدم و دیوانه وار به راه افتادم.برخلاف انتظار هوا کاملا صاف بود.شبی نبود که بخواهد زندگی ام را سیاه تر و مشگین تر کند.کفش های کتانی پوشیده‌ام و روی زمین می‌کشمشان.انقدر سخت و سنگین که صدایشان یک لحظه امان برای فکر کردن به من را نمی‌دهند.

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now