22

11 2 0
                                    

یکشنبه                                               12/11/22

تنها ۲۰ روز تا کریسمس باقی مانده‌است.روز شماری نمی‌کنم! نه! اول ژانویه روزی‌ است که برای تحویل گرفتن محموله می‌روم.

طبق نامه، باید یک هفته قبل از سال نو به ایتالیا بروم.پدر از فرستادن اطلاعات بدش می‌آید و روش سنتی را دوست دارد.به همین خاطر به جای پیام،نامه می‌فرستد.

پس از یک‌ روز سپری کردن در عمارت به بریتانیا می‌روم و محموله را تحویل می‌گیرم.حتی محتوای آن هم نامشخص است. آن روز تنها فرصت من برای فهمیدن راز الک خواهد بود.رازی که پدر،الک،جونگ‌کوک و شاید لوک هم از آن باخبر است.

با برخورد شخصی به شانه‌ام،نگاهم را از پشت عینک آفتابی،به او می‌دهم.قدش تقریباً دوبرابر من است.به آلمانی عذر‌خواهی می‌کند.موهای بور با چشمانی آبی.عذرخواهی‌اش را می‌پذیرم و به راهم ادامه می‌دهم.

با جنگ‌ جهانی که من را مدیون جیمین کرد،اجازه خروج از عمارت را از جئون کسب کردم.دلم می‌خواست قبل از رفتن به ایتالیا،برلین را برای آخرین بار ببینم.اگر پلاک ماشین جیمین را ندیده بودم،هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم که در برلین هستیم.

به جئون گفته بودم قرار نیست چیزی بخرم اما اصرار کرد و کارتش را به من داد.به خاطر این‌کارش ممنونم.چرا که سر تا پای ماشین قرمز جیمین را با وسایلی که خریده‌ام ، پر‌کرده‌ام.

سوئیچ ماشینش را از روی مهربانی به من نداد.می‌دانم که ماشین و حتی سوئیچ ردیاب دارند.او مرا به چشم گروگان ارزشمند می‌بیند که از چشم پدر و برادرش پنهان کرده‌است.

"ببخشید..."به سمت زنی که جلوی در مغازه ‌ای ایستاده است،برمی‌گردم.احتمال می‌دهم مغازه‌دار است و می‌خواهد مرا وادار کند تا حداقل یکی از پیراهن‌های مغازه‌اش را بخرم.می‌گوید:"می‌تونم ازتون بخوام یکی از پیرهن هارو امتحان کنید؟"

می‌خواهم قدمی به سمت مغازه بردارم که با اضطراب دستانش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و توضیح می‌دهد:"ازتون نمی‌خوام بخریدش.درواقع یه نفر سفارشش داده و فکر می‌کنم اندازه‌هاش برای تن شما مناسب_نه! عالی باشه.می‌تونم یکی از لباس‌هارو رایگان بهتون بدم.لطفا فقط برای پنج دیقه اونو بپوشید."

لبخندی می‌زنم و می‌گویم:"اجازه هست بیام تو؟"کمی دست‌ پاچه می‌شود.لبخندش هی گشاد و جمع می‌شود و سر آخر از جلوی در کنار می‌رود.وارد مغازه‌اش که حال متوجه شده‌ام تمام اجناسش مزونی است،می‌شوم.اتاق پرو را به من نشان می‌دهد و پیراهن صورتی را به دستم می‌دهد.

نگاهم که به رنگش می‌افتد،دلم ضعف می‌رود.لباس‌هایم را عوض می‌کنم و پیراهن را می‌پوشم.من واقعا این پیراهن را می‌خواهم.در را باز می‌کنم و رو به مزون‌دار می‌گویم:"یکی از این به من هم بدین."

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now