سهشنبه 12/13/22
امروز،تولدم است.برایم اهمیتی دارد؟ نه! از اینکه یک سال پیرتر شدم، ناراحت هستم.
۲۲ سال است که در این روز شرکت را تعطیل میکنم و مهمان تخت خوابم میشوم.اما امسال باید از جونگکوک مراقبت کنم.
دو روز پیش،به خاطر حال وخیماش،با جیمین تماس گرفتم.گفت الان حرکت میکند و با یک دکتر خودش را میرساند.تا آمدن او،به زور جونگکوک را به اتاقش رساندم.
حالش بهتر از قبل است اما هنوز از تخت پایین نیامده است.دکتر علت این بیماری را هوای سرد میداند اما جیمین نظر دیگری دارد.او با بدن جونگکوک کاملا آشنا است و میداند با هوای سرد زمستان،بیمار نمیشود.
وقتی دید منظورش را متوجه نمیشوم،کلافه برایم توضیح داد و گفت:"دارم بهت میگم مشکل بدنش نیست! احساساتشن! احمق رفته تو برفا خوابیده!" حرفهای جیمین با لباسهای خیس جونگکوک مطابقت داشت.
با صدایش از فکر بیرون میآیم.سرم را بلند میکنم.موهای ژولیدهاش روی پیشانیاش خودنمایی میکنند. فرنی که برایش درست کردهام را میخورد.
میگوید:"ببینم تو آشپزی؟"چشم غرهای به او میروم:"فقط غذاتو بخور و انقدر حرف نزن."صدای جیمین توجه هردومان را جلب میکند.سرم را برمیگردانم و به در خیره میشوم.عجیب است که جیمین به جای جونگکوک مرا صدا میکند.حتی عجیبتر از آن بودنش در خانه در این ساعت است.
حراسان در را باز میکند و نفس نفس زنان رو به من میگوید:"بایدبری...یه اتفاقی...یه اتفاقی توی ایتالیا افتاده."از روی تخت بلند میشوم.اخمهایم درهم است.مضطربم.تمامی احتمالات را در نظر میگیرم. محموله به انگلیس نرسیده باشد،اتفاقی برای الک یا لوک افتاده باشد،جنگی رخ داده باشد،پدر برایم هدیه تولد فراموش نشدنی فراهم کرده باشد،اتفاقی برای پدر افتاده باشد.
جیمین قبل از ادامه افکارم میپرسد:"امروز...امروز روز خاصیه؟"فکر میکنم.به جز روز تولدم به مناسبت دیگری فکر میکنم.و بعد از مرور تاریخهای متوالی،به یک نتیجه میرسم.دلیلی که هیچ جشن تولدی در ایتالیا نداشتم و تمام کادوها در خفا تحویل داده میشدند.سالگرد همسر رئیس!
جیمین به سمتم میآید و بازوهایم را میگیرد. چشمانش آشفته است.مرا تکان میدهد و با کمی صدای بلند میپرسد:"دارم میگم امروز چه روز کوفتیه؟!" دستانش را از روی بازوهایم کنار میزنم و میگویم:"سالگرد فوت زنشه."
با تعجب به من نگاه میکند.انگار انتظار هرچیزی را داشت به جز این.مشکوک است.مطمئنم به او تاکید کرده بودم چهرهاش احساساتش را فریاد میزند و او باید ماسکی از لبخند و آرامش بر صورتش بزند.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Фанфикدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●