20

38 4 0
                                    


حرفش باعث تعجبم می‌شود.ما آنقدر صمیمی نیستیم که او را اوپا صدا کنم.اگر قرار باشد لقبی به او بدهم ترجیح می‌دهم آجوشی یا نقاش را به او نسبت دهم.

طعنه آمیز و باخنده می‌گویم:"حتی شبیهش هم نیستی."دستانم را ول می‌کند و می‌گوید:"چرا؟چون یوهان نیستم؟"چشمانم درشت می‌شود.او حتی اسمش را هم می‌داند.از تعجبم پوزخند ریزی کنار لبش نقش می‌بندد.

به یاد دارم تهیونگ گفته بود یوهان آن روز دم در خانه بود.همانی که هنوز کلیدش را پیش خودش نگه داشته است.شاید هم تا به حال آن را دور انداخته باشد.به هر حال چیزی‌است که من به او داده‌ام.هنوز برایم روشن نیست چرا به خانه برگشته بود.اصلا اگر برگشته بود چرا در را بازکرد و به داخل نیامد؟نمی‌توانم بفهمم.علاقه‌ای هم به برگشتن به گذشته ندارم.چوب گذشته را بیشتر از هرچیزی خورده‌ام.

می‌گویم:"از کی اسمشو می‌دونی؟از اون شبی که تهیونگ اومد تو خونم یا بعدش؟"جا می‌خورد.حدسم درست بود.جونگ‌کوک به هیچ وجه نمی‌خواست من از بازگشت یوهان خبر‌دار شوم.او رفته رفته برایم خطر‌ناک می‌شود.باید راهی برای فرار از دستش پیدا کنم.آن از مخفی کاری یک‌ماهه‌اش.این هم از حرفهای پنهان که تهیونگ برایم آشکار کرده است.شاید با این حرفم تهیونگ را هم در دردسر انداخته باشم.

اخم‌هایش را درهم می‌دهد و می‌گوید:"تهیونگ بهت گفته؟" کم نمی‌آورم و متقابل می‌گویم:"باز هم چیزی هست که تو بدونی و من خبر نداشته باشم جونگ‌کوک؟"

تا به حال اسمش را به زمان نیاورده بودم.قصد نداشتم اسمش را به زبان بیاورم اما انگار او را تحت تاثیر قرار داده است.او هم مثل من خیلی وقت است که کسی نامش را نخوانده است.ترسناکترین چیز در دنیای ما نامی‌ است که فراموش شود.این برای او و من نقطه اشتراکی وحشتناک است.

چشمانش را از من می‌گیرد و به فاصله بین پاهایمان نگاه می‌کند.او هنوز نشسته است و من بالای سرش سایه انداخته‌ام.می‌خواهم بیخیال بحثمان شوم و دستانم را به سمت حوله می‌برم که می‌گوید:"دیگه چی بهت گفته؟"دستانم را پس می‌کشم و پاسخ می‌دهم:"مگه مهمه؟"

ناگهان عصبی می‌شود و درحالی که بلند‌ می‌شود و گردن مرا به حصار دستش در‌می‌آورد،به دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند:"آره،آره، مهمه!مهمه لعنتی!مهمه!حتی از_"

از حرکت یهویی‌اش شوکه می‌شوم.سرش را بلند می‌کند و وقتی در چشمانم نگاه می‌کند،حرفش را قورت می‌دهد.من دست بردار نیستم.معلوم نیست دوباره کی چنین فرصتی به من رو خواهد کرد تا از او اطلاعاتی که نمی‌خواهد بدانم را بکشم.من هم متقابل فریاد می‌زنم:"حتی از چی؟از چی جونگ‌کوک؟داری چه کوفتی رو ازم پنهون می‌کنی؟اصلا چرا داری قایمش می‌کنی؟چرا منو تو این عمارت لعنتی و اون بیمارستان زندانی کردی؟ها؟بگو اصلا چرا داری منو نزدیک خودت نگه می‌داری؟از چی می‌ترسی؟من گروگانتم؟داری منو سپر بلا_"

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now