جئون برای الک یک ننگ است.ننگی که خود را به هر دری میزند تا او را از صفحه روزگار سیاهش پاک کند.بیشترین مدت زمانی که الک برای دستگیری خائنین صرف کرده است فقط ۴ ساعت است.جئون نه تنها ۵ ساعت بلکه ۵ سال از دست او فرار کرده است و هویت خود را پنهان کرده است.شنیدهام الک بعد از خبر دستگیری من سریع به کره آمده است تا شخصا او را بکشد.علتش نمیتواند ربطی به من داشته باشد.
باید لطف جئون را جبران کنم.او کسی بود که به من سلاح داده است.هرچند که جانش در قبال یک سلاح زیاد است.باید لطف هر کسی را در اولین فرصت جبران کنم تا بعدا مجبور نباشم چیز بزرگتری را برای جبران بدهم.
رو به بادیگارد میپرسم:"باهاش تماس بگیر.بگو الک داره میاد سراغش.ساعت ۳ همین امشب."دوباره از اتاق خارج میشود.از شیشه کوچک در به آنها نگاه میکنم.همه شان عجله دارند.احتمالا اتفاقی برای جئون افتاده است.اتفاقی که قرار نیست من از آن خبردار شوم.
کمی میگذرد ولی بادیگارد باز نمیگردد.نگاهی به ساعت میاندازم.هنوز ۱ نصف شب است.لوک به من اطلاعات غلط نمیدهد.هیچوقت اینکار را نکرده است.الک عادت دارد کمی زودتر از موعد شروع کند اما نه برای طعمهای مانند جئون.
تفنگم را نامحسوس از زیر بالشت برمیدارم و در شلوارم قایم میکنم.به سمت در میروم و آن را باز میکنم.بادیگاردی که همیشه در اتاق من پلاس بود نیست.تنها آنهایی که دم در بودند هستند.رو به آنها میپرسم:"جئون کجاست؟"به من توجهی نمیکنند.
از این بی تفاوتی حرصم میگیرد.نقاش به آنها درباره هویت واقعی من نگفته است.آنها حتی هیچ ایدهای ندارند کسی که از او محافظت میکنند دختر رئیس خودشان است.
باند مخفی که جئون برای خود ساخته است شامل افرادی که از پدر آسیب دیده یا برای او کار میکردند،میباشد.الک و لوک توجه چندانی به پرسنل نمیدهند.این نقطه ضعف بزرگی برای عمارت پدر است.خدمتکاران تنها کسانی هستند که از همه چیز خبر دارند.
گذر از چند تا بادیگارد ساده کاری برای من ندارد.به مطب جئون که چند باری به آنجا رفته ام،میروم.البته که لباسهایم را عوض کردهام و حال یک شلوار جین با پیراهن مردانه سفید و کت مشکی روی آن را پوشیدهام.از پذیرش هم ماسکی را به جیب زدم و صورتم را کاملا پوشانده ام.
در را بدون اینکه حتی تقه ای به آن بزنم باز میکنم.کسی جز من در مطبش نیست.از آنجا خارج میشوم و به سمت حیاط میروم.عجله الک خوش شانسی من است.به خاطر شناختم از برادرم میدانم جایی جز محوطه خالی بیمارستان را انتخاب نمیکند.نه دوربینی دارد و نه آدمی.
به سمت همان محوطه میروم.با نزدیک شدن به آنجا،صدای پاهایم را کمتر میکنم و در جایی نزدیکی آن دو نفر که رو در رو ایستاده و حرف میزنند،پشت درخت قایم میشوم.نقاش با لباس بیمارستان و الک خود را سیاه پوش کرده است و تنها چشمان سبز و موهای بلوندش قابل رویت است.دلم برایش تنگ شده بود.
"چرا بهش نزدیک شدی؟"الک از نقاش میپرسد.برادری که من میشناسم امان نمیدهد و در جا میکشد.اما جئون انگار علتش را میداند.این را از حرفی که میزند،میفهمم.با پوزخند میگوید:"فک میکردم سوال دیگهای بپرسی."الک قدمی به او نزدیک میشود و میگوید:"بهتر از هرکسی میدونی چرا این پنج سال طولش دادم.داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی."
متوجه حرفهایش نمیشوم.ادامه حرفهایش مرا با امواجی از افکار روبرو میکند:"میدونی اگه رئیس بفهمه به دخترش نزدیک شدی چه بلایی سرت میاره؟اگه یوری بفهمه_"
جئون حرفش را قطع میکند:"الکساندر!"
الک دوباره به او نزدیکتر میشود و ماشه را میکشد.میگوید:"خودت بهتر از من میدونی مگه نه؟" جئون چشمانش را میبندد و منتظر شلیک میماند.از جایم بلند میشوم و صدایش میزنم:"الک نه!"سر هردو به طرفم برمیگردد.به سمتشان میدوم و روبروی تفنگ الک میایستم.هردو از کارم متعجباند.رو به او میگویم:"بزار زنده بمونه."سرم داد میزند که چشمانم را میبندم و دوباره باز میکنم:"این دیوونه بازیا چیه آنا!برو کنار!" "الک...ازت خواهش میکنم.خواهش میکنم همین یه بارو به خاطر من چشم پوشی کن.قرار نیست پدر بفهمه.خواهش میکنم.التماست میکنم بزار زنده بمونه."
چشمانش از حرفهایم گشاد میشود.تا به حال چنین رفتاری را نه دیده است نه شنیده است.با تعجب و صدایی وا رفته میگوید:"آنا..." تفنگش را میگیرم و پایین میآورم.در چشمانم زل میزند.خواندن نگاهش برایم مشکل است.میگویم:"برو الک...خواهش میکنم برو."
در چشمانم دنبال چیزی میگردد و پیدا نمیکند.نفسش را بیرون میدهد.تفنگش را سرجایش برمیگرداند.نگاهش را از من میگیرد و به جئون میدهد.دندانهایش را به هم میسابد.انگار بینشان چیزی هست که من از آن خبر ندارم و از قرار معلوم چیزی است که به من مربوط است.من اهرم فشار جئون برای الک هستم.باید از او درباره این بپرسم؟
الک رو به جئون میگوید:"برمیگردم." جئون کم نمیآورد و میگوید:"منتظرم."الک دیگر نگاهش نمیکند.مرا هم نگاه نمیکند و از دیدم دور میشود.با محو شدن الک از دیدم به سمت جئون میگردم.دست مشت شدهام را در صورتش فرود میآورم.
انتظار چنین حرکتی را نداشت و روی برفها پخش میشود.روی شکمش مینشینم و تفنگ را به سرش میگیرم.با تعجب به من نگاه میکند.شاید انتظار چنین حرکتی را هم نداشت.میگویم که نه،سرش فریاد میزنم:"چه آتویی از الک داری؟ها؟"چشمانش درشت تر از حد معمول است.باید چنین عصبانیتی از خود نشان بدهم تا حرف بزند.
اول سعی میکند مرا با حرف زدن قانع کند.درحالی که سعی میکند بازوهایم را بگیرد میگوید:"یوری...بیا اول حرف بزنیم بعد_" دوباره داد میزنم:"دستاتو بکش!" "یوری_" "خفه شو!" سکوت میکند.واکنش شدیدم به خاطر اسمم است.شنیدن اسمم خوشآیند است.کمتر کسی اسم مرا صدا میزند.دوباره میگویم:"الک...کسی که حتی به خانوادش هم رحم نمیکنه...چیکارش کردی که ۵ سال زنده موندی؟"
♡♡♡♡
پارت 15 رو رد کردین بچهها
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...