13

17 3 0
                                    


یکشنبه 10/23/22

دیدن زنانی که اخبار را با اشتیاق تماشا می‌کردند،مرا آزار می‌دهد:"در بامداد امروز پلیس جمهوری کره موفق به دستگیری کلاهبردار چندین ساله جهانی شد.هان یوری کلاهبردار چندین ساله که به گفته اطرافیانش از ۱۸ سالگی شروع به کلاهبرداری کرده است.او نزدیک به ۱۲۰ شاکی را در سابقه خود دارد که توسط آخرین شاکی خود دست گیر شد.آقای دکتر جئون‌جونگ‌کوک نقاشی های خود را برای فروش به او داده بود اما هان یوری با جعل اسم جئون جونگ‌کوک قصد کلاهبرداری از او را داشت که با درایت این شهروند،این کلاهبردار دستگیر شد."

صدای زنان آزارم می‌دهد:"خدای من عجب هرزه ای!/چطور همچین کاری کرده!/مگه چند سالشه!؟/من مادرش بودم خودمو می‌کشتم." سر جایم ایستادم.نگاهی به رنگ شماره‌اش کردم.سفید است.می‌گویم:"نیازی نیست به فردا نمی‌رسی."رنگ از رخسار همه‌شان پرید.پوزخندی می‌زنم و به سمت سلول حرکت می‌کنم.وسایلم را در جایی قرار می‌دهم.مطمئن نیستم بتوانم اینجا دوام بیاورم.امیدوارم هوانگ راهی برای آزادی‌‌ام پیدا کند.

1:10

زنگ نهار است اما در سلول من بسته است.همه به سمت سالن غذا‌خوری حرکت می‌کنند اما من نه. فکر می‌کنم رئیس زندان قصد دارد به خاطر حضورم از من تقدیر کند.احتمالا افزایش حقوق خواهد گرفت.

یک نگهبان در را باز می‌کند. غذای مرا در ظرف کشیده‌اند و مثل سگ به دستم می‌دهند.متنفرم.غذا را جلوی در می‌گذارد و در را می‌بندد.از سلول که دور می‌شود،نگاهم را به غذایی که حتی یک موش هم نمی‌خورد می‌دهم.به سمتش می‌روم.برش می‌دارم.
نگاهی به قاشق و چاپستیک های چوبی می‌اندازم.حتی نمی‌توانم بفهمم سمی است یا نه:"بگیرش."همان نگهبان است.یک چاپستیک نقره‌ای به سمتم گرفته است.با تردید می‌پرسم:"این چیه؟"

کمی اطرافش را می‌نگرد و می‌گوید:"بهتره چکش کنی.دیدم آشپز داشت رشوه می‌گرفت."بی حرف چاپستیک‌ را می‌گیرم و درون غذا فرو می‌کنم.کمی بعد،درش می‌آورم.رنگش تغییر کرد.

رو به نگهبان می‌گویم:"یه لحظه صبر کن."به سمت توالت می‌روم و هر آنچه هست درون توالت می‌ریزم.ظرف خالی را به دست او می‌دهم و می‌گویم:"دیگه برام غذا نیار."

سه‌شنبه 11/1/22

نزدیک به یک هفته است که فقط با خوراکی‌هایی که آن نگهبان کیم برایم تهیه می‌کند زنده مانده‌ام.دکتر از لاغری بیش از حد من تعجب کرده است.البته حق دارد.استخوان‌هایم بیرون زده‌اند.

امروز چیزی نخورده ام.از نگهبان کیم خواستم برایم کمی رامیون تهیه کند.دلم برای رامیون تنگ شده است.مخصوصا تخم مرغ هایش.

از هوانگ خبری ندارم.تمام حرکاتم زیر نظر است. نمی‌توانم هیچ کدامشان را ببینم.نقاش به دیدنم آمده بود که ردش کردم.نمی‌دانم چه مرگش شده که به دیدنم آمده بود.نمی‌خواستم مرا در لباس زندان و شماره قرمز رنگ ببیند.مطمئن هستم اگر می‌دید آن‌قدر خوشحال می‌شد که به خاطر صدای خنده‌اش او را بیرون می‌کردند.باری هم دوستش آمده بود.دلم می‌خواست ببینمش و درجا خفه‌اش کنم.تازگی‌ها حتی حوصله حرکت کردن را هم ندارم چه برسد به جنگیدن.

صدایی مرا از توی فکر بیرون می‌آورد:"انگار یکی رامیون سفارش داده بود."نگاهش می‌کنم.با خنده به سمتش می‌روم و رامیون را از دستش می‌گیرم.تشکری می‌کنم و درش را باز می‌کنم.بوی آزادی می‌دهد.

کمی از آن می‌خورم.طعم بهشت می‌دهد.رو به نگهبان کیم از اون تشکر می‌کنم.او لبخند همیشگی می‌زند و برخلاف همیشه از در سلول دور می‌شود.امروز چرا انقدر عجیب رفتار می‌کند؟

رامیون را تمام می‌کنم و ظرف غذا را دم در می‌گذارم.تنها کاری که قبل از خواب باید انجام دهم،خواندن کتابیست که نگهبان کیم به من داده است.علت اینهمه مهربانی را با منفور ترین کلاهبردار تاریخ نمی‌فهمم.به احتمال زیاد دلیلی احساسی دارد که حوصله شنیدن آن را ندارم.

کمی می‌گذرد.بدنم غیرعادی عمل می‌کند.نه اینکه خود به خود عمل کند.نه!احساس عجیبی دارم.با دیدن رنگی که کتاب با صرفه‌ام به خود گرفته،پوزخندی می‌زنم.پس تمام این مدت هدفش کشتن من بود.لعنت بر من که حتی زره ای به او شک نکردم.

کتاب را می‌بندم و روی زمین دراز می‌کشم.یعنی پایان من اینگونه خواهد بود؟
♡♡♡♡♡♡
پارت بعدی رو بیشتر از این دوست دارم:)

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now