19

34 2 0
                                    


یکشنبه                                               11/28/22

دیروز بعد از صحبت با جئون،او اطراف عمارتش را به من نشان داد.هوا سرد بود و اجازه خروج از عمارت را نداد.

در عمارت تنها او و یک نفر دیگر زندگی می‌کرد.سر و وضع عمارت نسبت به اینکه مدتی خالی بوده است تمیز است.کوک اعتراف کرد که کل دنیا را به دنبال من کشانده است.امیدوار است پس از مدتی دیگر تحت تعقیب بودنم زیاد مورد توجه نباشد.

هرچه درباره علت کارهایش می‌پرسم جواب نمی‌دهد.طفره می‌رود یا هم بحث را عوض می‌کند.زیاد اصرار نمی‌کنم چون فعلا مرگ و زندگی‌ام در دستان اوست.هرچند که باعث می‌شود چنین فکری نکنم.

نمی‌دانم اصلا به بیمارستان سری می‌زند یا نه!از من مراقبت می‌کند.این کارش آزارم می‌دهد.حس زن بارداری را به من می‌دهد که ماه‌های آخرش است و نمی‌تواند درست راه برود.

آن کسی که با ما در عمارت است،یکی از افراد جونگ‌کوک است.اسم مستعارش هان است.حتی صورتش را می‌پوشاند و حرف هم نمی‌زند.از چشم تو چشم شدن با من هم گریزان است.حس ششم من می‌گوید او هویت واقعی مرا می‌داند و این رفتارش به خاطر همین است.

اتاق دیگر برایم خفه کننده است.از اتاق خارج می‌شوم و به سمت راه پله می‌روم.از آن پایین می‌آیم و به سمت پنجره بزرگ می‌روم.برف می‌بارد.نور عمارت از پنجره به بیرون می‌تابد و در تاریکی شب سفیدی برف‌ها را به چشم می‌کشد.

از وقتی بچه بودم عاشق برف‌ بودم.گلوله های برفی که به عابران می‌زدم و آنها هم با عصبانیت به دنبال من می‌افتادند.به یاد دارم در آلمان دوستی داشتم که شریک جرم من بود.مامان زیاد اجازه نمی‌داد در کوچه بازی کنم.می‌دانست دختر دردسر سازش آخر کار دست خودش می‌دهد.

آهی می‌کشم و به سمت آشپزخانه می‌روم.باید خودم را سرگرم می‌کردم.حتی شده با آشپزی.در یخچال را باز می‌کنم و به محتویات درونش می‌نگرم.بیشتر اوقات آشپزی نمی‌کردم.نه اینکه بلد نباشم.تنها برای خودم غذا درست کردن حوصله سر بر است.از وقتی او رفت دیگر پا در آشپزخانه نگذاشتم.

پتو را از روی شانه‌ام برمی‌دارم و روی یکی از صندلی ها می‌گذارم.وسیله‌های مورد نیازم را روی میز می‌گذارم و شروع به آشپزی می‌کنم.هنوز کمی به وقت شام مانده است.جونگ‌کوک باید تا همین موقع ها از سر کار بازگردد.

همین فکر من مصادف می‌شود با باز شدن در عمارت.شاید باورش نمی‌شود من کسی هستم که آشپزی می‌کند.

صدای پایش را می‌شنوم که نزدیک‌تر می‌شود.سر اجاق گاز ایستاده‌ام و گوشت را تفت می‌دهم.صدایش باعث می‌شود برای لحظه‌ی کوتاهی سرم را برگردانم.درحالی که به سمت میز می‌آید،می‌گوید:"داری آشپزی می‌کنی؟" یکی از خیار‌های روی میز را برمی‌دارد و گازی‌از آن می‌زند.می‌گویم:"عجیبه؟" "خودت چی‌فکر می‌کنی؟شاهزاده شهر قصه‌ها داره آشپزی می‌کنه."

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now