16

17 2 0
                                    


از تصورش خنده‌ام می‌گیرد.فکر می‌کند من هنوز نقشه بیمارستان را درنیاورده ام و می‌خواهم نقشه فرار را بکشم.می‌خندم و او به خنده من نگاه می‌کند.اشک چشمانم را پاک می‌کنم و می‌خواهم حرف بزنم که زبانم بین دندان‌هایم قرار می‌گیرد و نمی‌توانم حرف بزنم و به جای به خاطر زبونم می‌خوام می‌گویم ده خاطله دبونم می‌خوام.خودم خنده ام می‌گیرد.به زبانم اشاره می‌کنم.
لبخندی می‌زند و می‌گوید:"واست میارم."

شنبه 11/26/22

تا ظهر خوابیده بودم.جئون تا نزدیک های صبح کنار من بود.حالش زیاد خوب نبود.روی تخت خوابیده بود.همان علائم من را داشت.از بادیگاردها آب و یخ خواستم و آنها با کمی من و من کردن آوردند.روی زخم گذاشتم و کنارش نشستم.تا صبح بالای سرش بودم و در آخر کنارش خوابم برده بود.

صبح سعی کرد بدون آنکه مرا بیدار کند،از تخت بلند شود اما من بیدار شدم.وضعیتش را چک کردم و وقتی خیالم راحت شد،اجازه خروج به او دادم.پرستار نهار را برایم می‌آورد. بادیگاردها آن را چک می‌کنند و به داخل می‌آورند.کنار تخت می‌ایستد. سینی را روی میز می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود.

شروع به خوردن می‌کنم.توجهم به تکه کاغذی که ته ظرف چسبانده شده است،جلب می‌شود.بدون شک این پیام لوک است."۳نصفشب"این یعنی ساعت ۳ نصفشب به من حمله خواهد شد و قاتل کسی جز الک نیست.الک مسئول از بین بردن خائنین است.خائنینی که پدر هویتشان را به آنها هدیه می‌کند و الک آن را می‌رساند.

کاغذ را با غذا قورت می‌دهم.در باز می‌شود.مهمان ناخوانده‌ای که جونگ‌کوک به او اشاره کرده بود از راه رسیده است.به دستانش نگاه می‌کنم.دست پر آمده است.پوزخندی محو به جنتلمن بودنش می‌زنم.چند قدمی جلو می‌آید و می‌پرسد:"می‌تونم بیام تو؟"

غذای در دهانم را قورت می‌دهم و میز را کنار می‌زنم.دستم را روی تخت می‌زنم و می‌گویم:"بیا بشین."عین بچه ها سریع خودش را به تخت می‌رساند و می‌نشیند.خنده‌ام را به چشمانم می‌دهم و چشمانم را به جای دیگری می‌دهم.

زبان باز می‌کند و حرف‌هایی که از ماه قبل به زبان نیاورده است را می‌گوید.از فرمالیته بودنش خوشم می‌آید.شبیه رفیقش است.

با کمی من و من کردن زبان باز می‌کند و می‌پرسد:"حالت خوب بوده؟" پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:"اومممم.تو؟"از اینکه صمیمی برخورد کردم،تعجب می‌کند و سرش را برای لحظه ای پایین می‌اندازد.در چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید:"از کوک شنیدم می‌خواستن بکشنت.زخمی شدی؟"

از رفتارش معلوم است جئون اطلاعات درز نداده است.علتش را نمی‌دانم.می‌گویم:"دلت می‌خواست زخمی بشم؟"دست پاچه رفتار می‌کند:"ن-نه...من-منظورم... این نبود.دارم راستش...راستشو می‌گم."

بحث را عوض می‌کنم:"برای چی اومدی اینجا؟"تعجب می‌کند.انگار خودش هم از علت آن بی‌خبر است:"آه.خوب...می‌دونم یکم عجیبه اما...اما من ازت ناراحت نیستم...اومده بودم...همینو بگم."سری تکان می‌دهم.من هم باید اعتراف متقابلی بکنم.می‌گویم:"منم ازت ناراحت نیستم."

تعجب می‌کند.علتش را می‌دانم.برای همین توضیح می‌دهم:"بخوام رو راست باشم تو کسی هستی که باعث شد به زندان بیفتم.وگر نه الان تو کره داشتم زندگی فلاکت بارمو می‌کردم‌.اینطور فکر نمی‌کنی؟"

سکوت می‌کند.ادامه می‌دهم:"به هر حال مهم نیست.زندان هم زیاد بد نیست."نمی‌گذارد بیشتر از این ادامه دهم و می‌گوید:"اون شب...یه نفر جلوی در خونت بود."نگاهش را به چشمانم می‌دهد:"از باشگاه تا دم خونت دنبالت بود.درو با کلید باز کرد ولی نیومد تو.از دم در برگشت."نگاه متعجبم را از او می‌گیرم و با موهایم صورتم را می‌پوشانم.

تنها کسی که به جز خودم کلید را داشت،او بود.چرا برگشته بود؟مطمئنم تمام چیزهایی که در خانه به او مربوط می‌شد،هدیه هایش بود و چیزی جا نگذاشته بود.برای دیدنم آمده بود؟برای چه؟چرا بعد از مدت ها به دیدنم آمده بود؟

به طرف یخچال می‌روم و بطری آبی از آن برمی‌دارم.بدون اینکه نگاهش کنم،می‌گویم:"مطمئنی؟" از جایش بلند می‌شود و درحالی که به من نزدیک می‌شود،می‌گوید:"آ...آره.کلافه به نظر می‌اومد اما مطمئنم دنبال تو بود."جرئه آبی از بطری می‌خورم و به طرفش برمی‌گردم.می‌پرسم:"به نقاش هم گفتی؟"

کمی فکر می‌کند تا بفهمد منظورم از نقاش کیست و بعد سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.چرا به من چیزی نگفته بود؟اگر قرار بر نگفتن بود پس چرا تهیونگ به من می‌گفت.دست خودم نیست اما به تهیونگ بیشتر از جئون مشکوکم.

دوباره می‌پرسم:"گفتی شغلت چیه؟"چشمانش از سوالم می‌درخشند.احتمالا هنوز آن حس مضخرف که به زندان دچارش کرد را دارد.می‌گوید:"منم دکترم.تو همین بیمارستان کار می‌کنم." "شغل سابقت چی بود؟"

جا می‌خورد:"منظورت...منظورت چیه؟من از اولش هم دکتر بودم."برای یک خلافکار زیادی غیر حرفه ای رفتار می‌کند.سری تکان می‌دهم و می‌گویم:"اینطوره؟"

بعد از کمی حرف زدن می‌رود.هنوز وقت برای مشکوک شدن به تهیونگ را ندارم.ساعت ۳ نصف شب ساعت مرگم به دست برادرم است.هنوز هم آن انگشتری که به من داده بود را دارم.روز تولدم بود و تنها کسی که برایم هدیه آورده بود،الک بود.

نگاهی به ساعت می‌اندازم.هنوز ۱۱ شب است.جئون معمولا این ساعات به من سر می‌زد و می‌رفت.عجیب است که هنوز نیامده است.صبر کن.نکند منظور لوکاس من نبودم و جئون بود؟نه امکان ندارد. او به شدت از جئون متنفر است.او جزو کسانی بود که معتقد بود الک توانایی دستگیری شخصی مثل جئون را ندارد و باید لوک او را می‌کشت‌.یقین دارم او توانایی اش را داشت چرا که کاری که الک در پنج سال اخیر موفق به انجام نشده بود را در چند روز انجام داده بود.

برای اطمینان رو به بادیگارد می‌گویم:"به رئیست بگو بیاد اینجا."تعظیمی به من می‌کند و از اتاق خارج می‌شود.کمی بعد دونفری وارد اتاق می‌شوند.نگاهم را به او می‌دهم و می‌پرسم:"چیه؟"

پاسخ می‌دهد:"رئیس گفتن امشب نمیان."چشمانم درشت می‌شود.پس واقعا هدف من نیستم.جئون است.

♡♡♡♡♡♡

𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑Where stories live. Discover now