یکشنبه 11/27/22کوک جوابی به من نداد.هرچه زور زدم جواب نداد.آخر میخواستم با جان خودم تهدیدش کنم اما او سریعتر از من بود.نمیدانم آمپول را از کدام گوری در آورد و در گردنم تزریق کرد.تا چند ساعت پیش بیهوش بودم.
تعداد بادیگاردها را افزایش داده است.او فکر میکند من نمیدانم او در آن یک ماهی که بیهوش بودم مرا از چنگ پلیس ها در آورده است.به خاطر همین هیچ نوع تلوزیون و وسیله دیجیتالی در اتاق من وجود ندارد.از زندان دولت به زندان جئون راه یافتهام.از نظر من تفاوت چندانی ندارد.
از دیروز او را ندیده ام.از جواب سوالم فرار میکند.هرچه فکر میکنم نمیتوانم درزی که جئون از الک پیدا کرده را کشف کنم.الک به هیچ عنوان به کسی بها نمیدهد چه برسد به اینکه زندهاش بگذارد و پنج سال از دست پدرش مخفیاش کند.جئون آنقدری که فکر میکردم بیسیاست نیست.حتی از من بهتر است.
آهی از سردرد میکشم.هنوز نتوانستهام قدرت پاهایم را به دست آورم و درست اطرافم را بشناسم اما انگار اینجا بیمارستان نیست.تخت بزرگتر است و دیوارها رنگی متفاوت دارند.اینجا راحت ترم.راحت تر از زندان اما به همان اندازه خفه کننده است.
در به صدا درمیآید و یک نفر با ظرف غذا وارد اتاق میشود.ظرف را روی میز کنار تخت میگذارد.به سمتم میآید و کمکم میکند تا بنشینم.صورتش را تشخیص نمیدهم اما میدانم کوک نیست.
کنارم مینشیند و ظرف غذا را در دست میگیرد.قاشقی از آن را درون دهانم میگذارد.طعمش را تشخیص نمیدهم اما غذای گرمیست.نمیدانم ساعت چند است ولی انگار از وقت صبحانه گذشته است.در همان حالی که نیمه هشیار هستم، میپرسم:"جونگکوک...کجاست؟"
جوابی نمیدهد.انتظارش را داشتم.به من اجازه تکرار سوالم را نمیدهد و دوباره قاشق دیگری به من میدهد.حدود ۲۰ دقیقه مرا مجبور به خوردن چیزی که نمیدانم چیست میکند و بعد با ظرف غذای خالی از اتاق خارج میشود.
اثر داروی بیهوشی هنوز از بین نرفته است و همین باعث میشود دوباره به خواب برم.
5pm
صدای نگرانی مرا به هوش میآورد:"هنوز بیدار نشده؟"چشمانم را باز میکنم و دو نفر را دم در میبینم.جئون برگشته است.با دیدن چشمهای بازم به سمت آن فرد برمیگردد و میگوید:"میتونی بری." او تعظیمی میکند و از اتاق خارج میشود.با صدای بسته شدن در،جئون به سمتم میآید و کنارم
مینشیند.میپرسد:"حالت چطوره؟"سرم را به سمت دیگر میچرخانم.صدای نفس عصبیاش را میشنوم.میگوید:"از چیزی که فکر میکردم خیلی خوابیدی." "از صدقه سر خودته." لبخندش را از همین فاصله هم حس میکنم.مگر حرف خنده داری گفتم؟ میگوید:"واقعا؟" از دستش عصبیم.اما چرا؟
چشمانم را میبندم و باز میکنم و همزمان لبهایم را به هم فشار میدهم.سرم را برمیگردانم و مینشینم.درست روبروی صورتش قرار میگیرم.از حرکتم تعجب نمیکند.میگویم:"جواب سوالمو ندادی که جواب سوالتو بدم." " کدوم سوال؟" دستش را دور کمرم حلقه میکند و میگوید:"دوباره بپرس."
از حرکتش جا میخورم ولی واکنشی نشان نمیدهم.دوباره میپرسم:"الک چرا زنده نگهت داشته؟" "ازش آتو دارم." "چه آتویی؟" در چشمانم نگاه میکند و میگوید:"چیزی که تو نباید بدونی." "اگه بدونم چی میشه؟" پوزخندی میزند و موهایم را به دور انگشتش میپیچد و میگوید:"الکساندر میمیره."
از حرفش تعجب میکنم.چیزی که الک را به کشتن دهد؟الک کسی نیست که به زیردستش اعتماد کند و نقطه ضعفی به این بزرگی را به او بگوید.میپرسم:"از کجا گیرش آوردی؟"در چشمانم خیره میشود.انگار از سوالهایم خسته شده است.سرم را به طرف دیگری میدهم و میگویم:"ولش کن.اصلا مهم نیست." با رجوع سوال دیگری به ذهنم دوباره به سمتش برمیگردم:"لوک هم اینو میدونه؟واسه همین به جای من اومده بود سراغ تو؟"
چانهام را در دستش میگیرد و میگوید:"بیا یه کاری کنیم.اینطوری که هیچی گیر من نمیاد بیب.واسهی هر سوالت،یه کاری باید برام انجام بدی.نظرت چیه؟"
سکوت میکنم.نه به خاطر پیشنهاد مبهم و یک طرفه اش.به خاطر لقبی که به من داد.لقبی که بعد از او کسی مرا با آن صدا نکرده بود.نمیدانم در صورتم چه میبیند که وا میرود.میگوید:"چیه؟خوشت نیومد؟" "الان منو چی صدا کردی؟" "چی؟"
چشمانم را میبندم که قطره اشکی از آن میچکد و روی دستم میافتد.سرم را برای لحظه ای پایین میآورم و دوباره بلند میکنم.میگویم:"قبوله.ولی اگه زیادی بزرگ باشه باید ۵ تا سوال رو جواب بدی.قبول؟"هنوز در شوک قطره اشکم است.نگاهم را به چشمانش میدهم.او هم در چشمانم خیره
میشود.دست دیگرش را به سمتم دراز میکند و با من دست میدهد.میگوید:"قبوله."
دستم را ول میکند.دوباره_این بار عمیقتر_در چشمانم نگاه میکند.بدون آنکه چیزی بگوید مرا به آغوش میکشد.تعجب میکنم اما چیزی نمیگویم.دستانش را دورم میپیچد و میگوید:"این واسه سوالاییه که پرسیدی.راحت باش."چشمانم پر میشوند و آرام روی گونههایم و بعد روی لباس جئون جاری میشوند.مرا محکم تر بغل میکند و باعث میشود من هم دستانم را به کمر او راه دهم و بغلش کنم.آغوشی که هیچکس بعد از رفتن او به من نداد،حال اینجا مرا احاطه کرده است.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...