چهارشنبه 11/23/22
با صدای گریه چشمانم را باز میکنم.چرا وقتی مردهام صدای گریه بچه را بشنوم؟
از لای چشمانم_که هنوز همه جا را تار میبیننند_ نگاهی به اطراف میاندازم.یک نفر بالای سرم در حال انجام کاریست.دیدم که درست میشود،فرد روبرویم را واضح میبینم.این یعنی من در بیمارستان هستم و دکتری که بالای سرم است،کسی جز نقاش_نه! جئون جونگکوک نیست.
دست مخالفم را برای مشت بالا میآورم اما یاری نمیکند.با دستبند به تخت بسته است.حتی بدون دست بند هم نمیتوانستم. چرا که از بیماری جانی در من نمانده است.حتی نمیتوانم دستم را بلند کنم.
نیمنگاهی به من میاندازد.دوباره آن سیاه چالهها!با دیدن چشمهای بازم،دست از سر سرم برمیدارد و به سمتم خیز برمیدارد.با چراغ قوه ای کوچک سعی در چک کردن چشمانم دارد.نمیخواهم با او حرف بزنم.
با تابش نور چراغ قوه چشمانم را میبندم.دستش را روی صورتم میگذارد و برمیگرداند:"باید چشماتو چک کنم."نمیخواهم چشمانم را به روی او باز کنم.با دست چشمانم را باز میکند و نور را به چشمم میگیرد.آن یکی چشمم را هم به زور چک میکند.چراغ را خاموش میکند که چشمانم را محکم میبندم.دست دیگرم را به زور به آنها میرسانم و ماساژشان میدهم.
دستم را میگیرد و کنارم روی تخت میگذارد.اینهمه بی انرژی بوندم را درک نمیکنم.از لمس های او عصبی میشوم.در صورتم چیزی میبیند و زبان باز میکند:"مسموم شدی.تقریبا یه ماهه."
تعجبی ندارد که مسموم شده باشم.ولی چه کسی اینکار را کرده است؟مسموم کردن من در زندان چه سودی برایشان دارد؟با فکری که به سرم میزند رنگم میپرد.نکند...نکند کار پدر باشد؟
صدای جونگکوک در گوشم میپیچد:"کسی که مسمومت کرده بود...یه نگهبان بود.انگار از ارث پدریش بالا کشیدی."به حرفش توجه نمیکنم.حتما کار پدر است.این یک هشدار است.هشداری که اگر به آن توجه نکنم به قیمت جانم تمام خواهد شد.
روی تخت مینشیند و میگوید:"باید حرف بزنی.ممکنه به تارهای صوتیت هم آسیب زده باشه."نگاهش میکنم.علت عصبانیتی از او نمییابم.او برای انتقام به من نزدیک شده بود.مثل بقیه.پس چرا باید از دست او عصبانی باشم؟
دهان باز میکنم:"میخوام...کسی که مسمومم کرده رو ببینم."لبخندی میزند که از چشمم دور نمیماند.چرا دوقطبی رفتار میکند؟میگوید:"انگار آسیبی ندیدن.میتونی حرف بزنی." در ادامه میگوید: "تهیونگ مییاد دیدنت."
همین یکی را کم داشتم.میپرسم:"چرا نمیتونم حرکت کنم؟" توجهی به اینکه بحث را عوض کردم نمیکند.جواب میدهد:"عوارض یه ماه رو تخت موندنه.کم کم بهتر میشه."با شنیدن کلمه یک ماه چشمانم درشت میشود.یعنی یک ماه است که من حمام نرفته ام؟ خنده اش را پس میفرستد و میگوید:"همین الان از حموم در اومدی."دستش را به سمت موهایم میآورد و دستهای از آن را جلوی چشمم میآورد:"دیدی؟"
نگاهم را از او میگیرم و میگویم:"برو بیرون."موهایم را سرجایش میگذارد و از جایش بلند میشود.کسی که مرا به این وضعیت انداخته است،خود اوست.طبیعتاً نباید با او حرف میزدم.اصلا نباید زندهاش میگذاشتم.
اما عجیبتر آن است که او علاقه زیادی به ارتباط برقرار کردن با من دارد.او هم باید احساسات مرا داشته باشد.به خاطر همین بود که مرا به زندان انداخت.
به سمت در میرود.بازش میکند. میخواهد از آن خارج شود که با حرفی که میزند،دستانم را مشت میکنم اما ناخونهایم را روی پوستم حس نمیکنم:"کسی که مسمومت کرد فقط یه کلمه گفته.آنا"
این یعنی حدسم درست است.پدر مرا آنا صدا میکرد.این یعنی لوک را به سراغم خواهد فرستاد و من باید به هر نحوی یک اسلحه به دست آورم.قبل از اینکه در را ببندد میگویم:"میتونی یه وسیله واسم جور کنی؟جیبی باشه."باز هم همان لبخند منضجر کننده.از همانجا پشت در میگوید:"همین الان هم داریش."
اول منظورش را نمیفهمم اما وقتی دستم را به زیر بالشت میبرم،سرم به طرفش برمیگردانم.مشکوک است.او میداند معنای پیغام چیست.این را از سابقه زیبایش که برای برادرم کار میکرد میدانم.اینکه مواد را درون بدن مرده ها جا ساز میکرد و در بخش قاچاق اعضای بدن نیز فعالیت داشت.حالم با یادآوری عکس ها به هم میخورد.او هیچ دلیلی ندارد به منی که دشمن او هستم،کمک کند.من حتی دختر کسی هستم که به خونش تشنه است.او ماهرتر از آن است که درخواستی از من داشته باشد.او تنها کسی است که به مدت پنج سال از دست پدر مخفی شده است.
به یاد دارم زمانی که در عمارت بودم،لوک هنوز به دنبالش میگشت.نمیدانم چه چیزی را از پدرم ربوده است که برای پنج سال لوک تشنه به خونش است.هرچند که پدر اجازه نمیدهد هیچ یک از افرادش بعد از بازنشستگی زنده بمانند.
چیزی نمیپرسم و او هم بدون هیچ حرفی در را میبندد و میرود.مطمئناً میخواهد در برابر پدر، از من سپری بسازد.کسی که پنج سال برای پدر کار میکرد،حتما میداند من به خاطر استعدادم درکنار فرزندان بیولوژیکی پدر ایستاده ام. از من سپری که او میخواهد برنمیآید. پس دلیلش چیست؟
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
دوازدهمیا با نمره هاتون چطورین؟

أنت تقرأ
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
أدب الهواةدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●