یکشنبه 10/16/22
روز افتتاحیه
صداهای ناهنجار در اطرافم زیاد است.اما بدترین آنها میدانی کدام است؟"متاسفم"
روز افتتاحیه فرا رسیده است.یوجین را به عنوان همراه آوردهام.برای نقاش لقبی انتخاب کردهام.rith.کسی نمیداند که ریث همان جئون جونگکوک است."افتتاحیه ۳۵ تا از بهترین آثار نقاش تازه وارد،ریث"عنوان مراسم است.
قرارداد را با نقاش فسخ کردهام. به جای آن قرار داد دیگری با شخصیت ریث بستهام.هوانگ قرار است امروز با پیامی که برایش میفرستم،گالری و کارگاه نقاش را به آتش بکشد.پیام را برایش میفرستم:"میتونی شروع کنی".
صدای صاحب گالری به گوش میرسد.نمیفهمم چه میگوید.رو به یوجین میکنم:"چیزی از حرفهاش میفهمی؟"شانه ای بالا میاندازد و شیشه مشروب را سر میکشد.برای من هم تعارف میکند و من نیز رد نمیکنم.کمی که میخورم صورتم جمع میشود.رو به او میگویم:"خیلی قویه.چطوری اینو انقدر ریلکس میخوری؟!"
خنده ایمیکند و دستش را دور شانهام میاندازد:"رئیس انقدر نخوردی یادت رفته".مشکوک نگاهش میکنم و میگویم:"مگه وقتی با اون عوضی بودم شبا مارو میپاییدی؟" صورتش حال به حال میشود و میگوید:"داری میگی با الکل-"
12:54 pm
به قدری مست کرده ام که حتی اطرافم را نمیبینم.یوجین را نمیبینم.صداهای زیادی اطرافم وجود دارند.خنده،آهنگ،صداهای نامفهوم.نمیدانم چرا مست هستم؟ معمولا در افتتاحیه ها زیاد نمیخوردم و نخوردهام.تنها یک شیشه نصف را که یوجین به من داده بود را خوردم.
کسی بلندم میکند.این بغل آشنا است.دستهای گرمش آشنا است.صدایی از او نمیشنوم.چون دیگر به هوش نیستم که بشنوم.
دوشنبه 10/17/22
هتل
صدای یوجین را میشنوم.با داد و بیدادش بلند میشوم و روی تخت مینشینم.سعی میکنم درد معده ام را نادیده بگیرم تا به علت فریادهای سر صبحیاش برسم.وارد اتاق میشود و میگوید:"رئیس بدبخت شدیم.اینترپل داره دنبالمون میگرده.یعنی دنبال تو میگرده باید فرار کنی!جولیا بهم زنگ زد گفت ریختن شرکت همه چیزو دارن میبرن.دارن دنبال تو میگردن."
انگار یک سطل آبیخ از سرم ریخته باشند،سریع از جایم بلند میشوم.تمام اسناد و مدارک را جمع میکنم و با یک کاپشن با یوجین از هتل بیرون میزنم.او را به زور راضی میکنم به آلمان برگردد و خودم راهی فرانسه میشوم.
در فرانسه ماشینم را درون آب میاندازم و با پاسپورت جعلی به آمریکا میروم.تحقیقاتم درمورد کسی که مرا لو داده است را شروع میکنم.هوانگ بعد از دو روز به آمریکا میآید و در کارها به من کمک میکند.جولیا گرفتار شده است.باید راهی برای آزادیاش پیدا کنم.او نه تنها مدیر عامل شرکت است،دوست صمیمی من هم به حساب میآید.
شنبه 10/22/22
کره
برحسب مدارک نقاش زنده است.کسی که از انفجار خانه و گالری و کارگاهش نجات پیدا کرده بود،مرا به پلیس گزارش کردهاست و هماکنون به کره فرار کرده است.فردی را استخدام کرده ام تا تمام حرکاتش را زیر نظر بگیرد.جاهایی که میرود خانه و زندان است.متوجه شدم او یک پزشک است.البته من در این موضوع شک دارم.
مجبور شدم ۵۰ هزار دلار به زندانبان رشوه دهم تا متوجه شوم به ملاقات چه کسی در زندان میرود.کسی به نام کیم تهیونگ.نامش برایم آشنا بود.در بین کسانی که از آنها دزدی کردم کسی به این اسم وجود نداشت.البته کسانی که بالای ۱۰ ملیارد دلار از دست داده بودند.برای احتیاط دفترچهای که دزدی هایش به دلار نبودند را هم دیدم.نامش بود.در آخرین صفحه و در آخرین تاریخ حضورم در کره.به ارزش ۵ میلیون وون او را به زندان انداختم.
هوانگ ارتباط آن دو را دوستی حدس میزند.من نیز با او موافق هستم.حدس میزنم به این دلیل صدای نقاش برایم آشنا میآمد که آن شب، در رختکن بود.او برای انتقام به من نزدیک شده بود.
امروز آخرین روز از عمر او خواهد بود.امشب با پشتیبانی هوانگ و یوجین قرار است او را در خانه اش بکشم.برایم مهم نیست بمیرم یا زنده بمانم.به هر حال آنقدر شاکی دارم که اینتر پل دست از سرم برندارد.
5:03am
وارد خانه میشوم.متوسط است.صدای آب میآید.قایم میشوم. صدای پایش نشان میدهد دارد به سمت آشپزخانه میرود.چراغها خاموش هستند.تلفنش زنگمیخورد که جواب میدهد:"بله تهیونگ هیونگ؟"
پس عزیز دردانهاش زنگ زده است.تهیونگ میگوید:"دارم آزاد میشم.راستی خبرا رو شنیدی؟دختره فرار کرده." درحال سرکشیدن بطری آب بود که با حرف تهیونگ آب در گلویش پرید.با تعجب میگوید:"داری میگی پلیسا نتونستن بگیرنش؟"
"ردشو تا کره زدن.احتمالا فردا خبر دستگیریش رو بشنویم."نقاش آهی میکشد.رو به تهیونگ میگوید:"ساعت ۵ صبحه چرا بیداری؟برو بگیر بخواب.فردا میام دنبالت."قطع میکند.
بهترین فرصت برای حمله را روبرویم میبینم.تفنگم را به سمتش نشانه میگیرم.تا به مرحله شلیک میرسم،تفنگی روی سرم مینشیند و صدای مردی در گوشم به فریاد تبدیل میشود:"هان یوری!اسلحت رو بنداز وگرنه شلیک میکنم."
نقاش به محض شنیدن صدای مرد،به سمت ما برمیگردد.قسم میخورم اگر فقط یک لحظه زودتر جنبیده بودم الان او مرده بود.نقاش از تیر راس من خارج میشود و توسط پلیس ساپورت میشود.تعدادشان زیاد است.نمیتوانم به تنهایی با آنها مقابله کنم.
لعنتی به نقاش میفرستم و اسلحهام را روی زمین میاندازم.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
امیدوارم لذت برده باشید.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...