"ای کاش میدیدی.پسرشون خیلی خوشقیافست.دلم میخواست آشنایی،چیزی دربیاد اما نبود."یوجی درحالی که مشغول دیدن عکسهای منتشر شده از او است،این را میگوید.امشب به خانه من آمده است تا پیژامه پارتی که آرزو داشت را به عمل برسانیم.هرچند که هنوز نمیداند،از کار بیکار شدهام.
دست دراز میکند و از پرتقالهایی که پوست کندهام برمیدارد.قبل از آنکه آن را در دهانش بگذارد،میگوید:"از تو چخبر؟"در حالی پرتقال را به سمتم نشانه میگیرد میگوید:"وقتی ساکتی یعنی یه چیزی اتفاق افتاده.حرف بزن."من را خوب میشناسد.درحالی که دستهایم را پاک میکنم میگویم:"اخراج شدم."به محض شنیدن حرفم،به سرفه میافتد.به کمرش میزنم.نفسش که برمیگردد کمی صدایش را بلند میکند:"چی گفتی؟چرا انقدر خونسردی؟الان میخوای چیکار کنی؟"
با خونسردی میگویم:"هی من دکترا دارم.به نظرت تو این کشور یه کار واسه من پیدا نمیشه؟"میگوید:"تو پیری.چطور قراره بهت کار بدن؟"با چشمانی که از حدقه بیرون زدهاند نگاهاش میکنم:"من پیرم؟من هنوز ۲۱ سالمه!خودت که از من هم پیرتری!"او ۲۷ سال داشت اما صورتاش جوانتر از من میزد.دستی برایم تکان میدهد:"حالا هرچی."
چشمغره ای برایش میروم.فردا روز کسل کنندهای خواهد بود.جست و جو در اینترنت و زنگ زدن به آنها برای کار.باورم نمیشود پنجتای اولی مرا رد کرده باشند.ششمین شرکت هم به تازگی منحل شده است.تا دهمی نیز مرا رد میکنند.به گزینه یازدهم که پناه میبرم،شرکت چندان خوبی نیست.منظورم این است که از آنجایی که نه بزرگ است و نه شناخته شده،حقوق خوبی نخواهد داشت.این روند را تا پنج ساعت ادامه میدهم.البته که چند ساعت قبل آن هم مشغول یافتن شماره ها بودم پس سر جمع حدود هفت تا هشت ساعتی است که مشغول هستم.البته که با بعضی هایشان قرار گذاشتم.رفتن سر قرار به جز حدر دادن زمان ایرادی نخواهد داشت.
8/17/22
پنجشنبهبا شخصی که جلویم نشسته است،دست میدهم و میگویم:"امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم."او با لبخند دستم را فشار میدهد و میگوید:"بله.درسته!"
برای امروز چهار قرار متوالی گذاشته بودم.با بهترین شرکتهایی که قبولم کرده بودند،امروز قرار داشتم.هر سه تای اولی شرایط غیر معقولی داشتند.برای مثال شرکت اولی که با مدیرش حرف زدم،میگفت علاوه بر کارهای نرمافزاری باید کارهای دست نویس نیز داشته باشیم و وقتی علت آن را پرسیدم،گفت این برای آن است که کارمندان با دستهای تاول زده به خانه بازگردند تا ارزش پولی را که میگیرند بدانند.اما این از نظر من زیر سوال بردن تکنولوژی است.وقتی پرینتر وجود دارد،چه نیازی به آن است که آن متنهای بلند بالا را با دست بنویسند؟اینکه در دوران آموزش مشغول نوشتن بودیم و
دستانمان تاول روی تاول آورده بود،به خاطر آن بود که حال بدون تاول به منزل برگردیم.گاهی اوقات باید گذشته را به آب سپرد تا با جریان آن از ما دور شود.نه اینکه آن را فراموش کنیم،بلکه آن را در جریان حل کنیم.
مردی که جلویم نشسته است،همکار جدیدم است.آقای لی.قرار شد من کارم را از فردا آغاز نمایم.او گفت بقیه جزئیات را فردا برایم روشن خواهد کرد.
به خانه برمیگردم.روز سختی داشتم.تمام قرار های دیگر کاری را کنسل میکنم و بعد از انها،به یوجی زنگ میزنم.میگوید سر کار است و تا یک ساعت دیگر کارش تمام میشود.آن موقع میتواند با من صحبت کند.قبول میکنم و قطع میکنم.
به یاد دارم که چند وقتی است به رودخانه هان سر نزده ام.دلم میخواهد دوباره به آنجا برم و غروب را تماشا کنم.نگاهی به ساعت مچیام میاندازم.ساعت حوالی ۵ شب است و خورشید تقریبا غروب کرده است.خانه ام به رودخانه هان
نزدیک نیست و تا به آنجا برسم،هوا تاریک میشود.به خودم قول میدهم فردا شب،کنار رودخانه هان باشم.تصمیم میگیرم یوجی را به شام دعوت کنم.میدانم که از مهمان شدن خوشش میآید.هرچند که خودش خودش را مهمان میکند و نزدیکی خانه را بهانه میکند و همیشه کنار من است.میدانم هنوز سوال های آن شب را در دلش نگه داشته و نگران است که این اتفاق را دوباره تکرار کنم.یا شاید هم بدتر از آن را.
8/18/22
جمعهاز در شرکت رد میشوم و وارد لابی آن میشوم.بزرگ است و طبق معمول،کارمندان زیادی به این طرف و آن طرف میروند.به سمت آسانسور حرکت میکنم.روبروی آن،نگهبان اجازه ورود نمیدهد و میگوید:"خانم شما جزو کارمندها نیستین.نمیتونم بزارم برید بالا."
درجواباش میگویم:"از آقای لی ایلدو بپرسید.من کارمند جدیدم.هان یوری."میگوید:"لطفا منتظر بمونید." سری تکان میدهم و منتظر میمانم. کمی میگذرد که او بازمیگردد و میگوید:"بله.میتونید برید."سری تکان میدهم و مانند بقیه جلوی در اسانسور،میایستم.به محض رسیدن حرکت میکنیم و وارد میشویم.به سمت در برمیگردم و به دربهای مات و خاکستری آسانسور نگاه میدوزم.
وقتی به طبقه مورد نظرم میرسم،پیاده میشوم.بعد از کمی راه رفتن_قبل از آنکه دربهای آسانسور بسته شوند_متوجه میشوم تنها کسی که در این طبقه پیاده شده است،من هستم.به درب اتاق آقای لی میرسم.تقهای به در میزنم و با شنیدن اجازه ورودش،دستگیره را پایین میاورم.
وارد که میشوم،میبینم منتظر من بوده است.درحالی که در را پشت سرم میبندم میگویم:"سلام آقای لی."او نیز با لبخند میگوید:"اوه سلام خانم هان.(با اشاره به یکی از صندلی ها ادامه میدهد)لطفا بشینید." لبخند کوچکی میزنم و به سمت همان صندلی ها میروم و روی یکی از آنها مینشینم.درحالی که با لبخند دستانش را روی میز به یک دیگر قفل کرده است،میگوید:"خوب.متاسفانه من نمیتونم شمارو توی آشنا کردن با شرکت همراهی کنم.خانم ایم شمارو همراهی میکنند.لطفا عذرخواهی من رو بپذیرید."سری تکان میدهم و با لبخند میگویم:"مشکلی نیست."
احتمالا به کم حرف بودن من پی برده است که کمتر از دفعه قبل معذب میشود.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...