10/4/22
سهشنبهقرار از پیش تعیین شده
شرکت با موفقیت به ایتالیا انتقال پیدا کرده است.کارهای شرکت توسط جولیا سریع راه افتاده اند.هنوز هیچ نوع زبانی بلد نیستیم.به همین دلیل چند مترجم به زبان ایتالیایی و انگلیسی استخدام کرده ایم.
وظیفه آنها حضور در جلساتی است که من و جولیا در آن حضور داریم.جلساتی با افرادی که حداقل یک سکه طلا در پر و بال خود دارند،ترتیب داده میشوند.
جولیا برنامه یکی از این قرارها را برایم فرستاده است.اطلاعاتی که از تحقیقات به دست آمده اند،نشان میدهند دستان هنرمندی دارد.نقاش خوبی است.چند تا از طرحهایش را میپسندم.اگر بتوانم آنها را از او بدزدم عالی میشود.اگر هم نشد،از او میخرم.
از دیگر اطلاعات موجود،سرگذشت اوست.کره ای است.نقاشی که در گالری اش پر از تابلو های تک رنگ است.مشکی و پر از استعاره.مناسبترین طرح ها را برای خانه من دارد.با تمام جان و دل امیدوارم سرش کلاه برود و آن گالری برای من شود.
صدای مترجم_که در صندلی کمک راننده نشسته است_مرا به خود میآورد:"خانم هان؟رسیدیم."سری تکان میدهم و پیاده میشوم.همه کاغذ پاره هارا روی صندلی میگذارم و در را میبندم.قرار در کافه ای که در مرکز شهر قرار دارد است.مطمئن هستم که جولیا جایی به این شلوغی را برایم انتخاب نکرده است و طرف دیگر قرار را گذاشته است.
وارد میشویم.رستوران تیپ معمولی و مدرنی دارد.بیشتر شبیه سبک نقاشی های خود او است.گارسونی جلوی ما میاید که مترجم،جواب سوال او را میدهد.بعد از صحبت کوتاه دو جمله ای میگوید:"ما رو به میز طرف میبره.بریم دنبالش."
به دنبال آن گارسون ایتالیایی راه میافتیم.سر میزی میایستد و رو به مترجم حرفی میزند و حرکت میکند.به پسر پشت میز نگاه می کنم.مورد انتظار واقع میشود.پیراهنی کرمی رنگ گشاد با شلواری مشکی.سبک نقاشی هایش نیز همین بودند.تلفیقی از مدرن و کلاسیک.سبک عجیبی است.نمیخواهم زیاد وارد جزئیات چهره اش شوم.مترجم سلام میکند و مینشیند.کنارش مینشینم و کیف مشکی کوچکم را روی زمین میگذارم.
او قبل از هر چیزی میگوید:"بهتون قبلا گفتم.من نمیتونم ایتالیایی حرف بزنم.میتونیم انگلیسی حرف بزنیم؟"
اگر انگلیسی بلد بود پس چرا مترجم خواسته بود؟تنها حرفی که باید میگفت نداشتن زبان کشوی بود که ۹ سال در آن زندگی کرده است. قبل از مترجم
میگویم:"مشکلی نیست. اما چرا مترجم خواستید؟"در چشمانم طوری خیره میشود که حس میکنم به خونم تشنه است و میخواهد از خونم برای تابلو نقاشی هایش استفاده کند.لب تر میکند:"راستش حس عجیبیه داشت که تنهایی اومدم.گفتم سه نفر باشیم."سری تکان میدهم و به پشت تکیه میدهم.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Фанфикدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●