چهارشنبه 10/5/22از ماشین پیاده میشوم.اینبار بدون مترجم آمدهام.وارد کافه میشوم و نامش را برای مرد جلوی در به زبان میآورم.سری تکان میدهد و جلوی من حرکت میکند.علاقه ای به آنالیز مردم ندارم اما شانه هایش نظرم را جلب میکند.چهارشانه است.مانند او.با دیدن نقاش،به میز اشاره میکند و من هم تشکر کوتاهی میکنم.
به سمت میز حرکت میکنم.حواسم به اطرافم هست تا با گارسون هایی که درحال حرکت هستند،برخورد نکنم.با شنیدن صدای پایم،نگاهش را به من میدهد.یکی از گارسون ها_که از قیافهاش معلوم بود
دست و پا چلفتی است_داد زنان از سمت راست به من نزدیک میشود و با برخوردش به من،محتوای در دستش روی لباسم،خالی میشود.البته موهایم را که با هزار و یک زحمت درستشان کرده بودم،بی نصیب نمیگذارد.
هر دو روی زمین افتادهایم.میخواهم بدانم در این قرن چه کسی قهوه گرم سفارش میدهد؟میسوزد.دست راستم از آرنج به پایین میسوزد.گردنم میسوزد.به قدری که نفسم بالا نمیآید و به نفس نفس افتادهام.
نمیدانم چند ماگ در دست داشت که اینهمه مرا به آتش کشید.گارسون بلند میشود و با دستپاچگی چیزهایی به ایتالیایی میگوید که متوجه نمیشوم.دلممیخواهد جوری داد بزنم که حتی نتواند از جایش بلند شود.نفس کافی برای حرف زدن ندارم.دستمال سردی به نوبت روی چشمانم مینشیند.انگار آن قهوه گرم نفرت انگیز را از روی چشمانم پاک میکند تا بتوانم حداقل ببینم.صدایی روبروی صورتم شروع به حرف زدن میکند.گرمای نفسش،صورتم را میسوزاند:"چشمات رو باز کن."
چشمانم را باز میکنم.نقاش است.میخواهد به دست راستم دست بزند که دستم را عقب میکشم.نگاهی به لباسم که هیچ نوع آستینی ندارد میاندازد.میفهمد.
نفس سنگینش را بیرون میدهد و رو به گارسون و مدیر کافه_که جدیدا آمده است_ به ایتالیایی داد میزند.باورم نمیشود.به ما دروغ گفتهاست.او میتواند ایتالیایی حرف بزند.
دوباره به سمت من برمیگردد.اینبار بدون حرف،براید استایل بغلم میکند.تعجب میکنم. هنگامی که مرا از کافه خارج میکند،میپرسم:"چیکار داری میکنی؟!"اخم ریزی بین ابروهایش است.به سمت ماشینی میرود و مرا سوار میکند.خودش نیز سوار میشود.سوالم را دوباره میپرسم:"گفتم چیکار داری میکنی؟کجا داری منو میبری؟"
ماشین را به حرکت درمیآورد و میگوید:"دارم میبرمت بیمارستان.مگه دستت نسوخته؟!"سکوت میکنم.اولین بار است که اینگونه میسوزم.نگاهی به دستم میکنم.در مقابل دست چپم،قرمزی باور نکردنی دارد.انگار تازه آن قهوهها را درست کرده بودند.اما کار دستگاهشان عالی است.وگر نه انقدر نمیسوختن.
YOU ARE READING
𝐀𝐋𝐃𝐄𝐑
Fanfictionدست به جیب ،در چشمانم خیره میشود اما من به لبخندش نگاه میکنم.حالا که فکر میکنم،او زیاد لبخند نمیزند.اصلا لبخند نمیزند.همیشه غرق فکر و خیال است.همیشه وقتی مرا میبیند،با خود کلنجار میورد. _پارت 24 boy&girl ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● یه چیزی هم...